فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

قطار لوکس در جه یک

یه قطار داغون و خراب که به هر چیزیش که دست می زنی می افته و هی برقش می ره .قطاری هی می ایسته و مطمئنا با تاخیر خواهد رسید و اسمش هست قطار لوکس در جه یک.و هم کوپهای هام یه پیرزن و شاید یه پیر دختر ساده و صمیمی.۳ دختر که بدون سلام نرسیده تختا رو باز کردن و خوابیدن.الان که این مطلب را می نویسم ساعت ۲۳:۳۰ شبه ۲۵ بهمنه و من که بدجوری حوصلم سر رفته منتظر صبح هستم.

یه حس قابل نوشتن

سوار اتوبوس دار آباد شدم  مثه همیشه شلوغ پر از زنان پیر،پر از زنانی با سه چار تا پلاستیک میوه و سبزی از بازارچه خرید کرده بودند و پر از زنانی که بدون توجه به این همه آدم ایستاده بچه هاشونو جفت خودشون نشونده بودند و پر از آدمایی که اصلا بهشون نمی یاد ساکن نیاوران و کاشانک باشن یا دیگه نمی دونم کجا.

خیلی خسته بودم .ضعف داشتم .خیلی راه رفته بودم و کمرم درد می کرد و کیفم هم خیلی سنگین بود.با دیدن فضای اتوبوس کیفم روی دستم بیشتر سنگینی کرد و سرم هم درد گرفت.یکی از خانومها که ته اتوبوس نشسته بو ؛بچشو بلند کرد ... وای یه جای خالی ...

تشکر کردم زیاد توجه نکرد.پسر دیگری هم داشت با او هم صحبت می کرد که بلند شود و زنی دیگر بنشیند، پسر زیر بار نمی رفت .زنی ساده بود با صورتی سوخته .پیرزن و دختر دیگری هم بودند که همراه همین زن بودند و طرف دیگر من نشسته بودند.پیرزن صورت سوخته و پوست چروکیده ای داشت.دختر ساده و صورتش دست نخورده بود.زن از دختر خواست تا به خانه تلفن کند و بگوید که ۱۰ دقیقه دیگر می رسند و چای را آماده کند.دختر تلفن کرد صدای پشت تلفن به او گفت چای آماده است و منتظر است تا آنها به خانه برسند.اتوبوس بلاخره راه افتاد ایستگاه بعد پیرزن دیگر سوار اتوبوس شد و بلافاصله به سمت آخر اتوبوس آمد و از ما خواست تاکمی جمع تر بنشینیم تا او هم خود را کنار ما جا کند.پیرزن بلند شد تا پیرزن تازه وارد جای او بنشیند.پیرزن تازه وارد جلوی او را گرفت و به او گفت که هر دو تا می توانند کنار هم بنشینند.پیرزن قبول نکرد و پیرزن تازه وارد را جای خود نشاند.زن پسرش را بلند کرد و بلاخره همه ی ما روی صندلی های ته اتوبوس جا شدیم .من هم در دلم خدا رو شکر کردم که مجبور نشدم بلند شم.واقعا خالم خوب نبود ولی حس خوبی داشتم چون کنار آدامای خوبی نشسته بودم.ساده ، مهربان ،بی ادعا

برای دوستم زینب

کوچک و معصوم در میان مه

 صبح روز ۸ بهمن  آفتاب قشنگی سر زده بود

مرتب جای پاها مو روی برفا می ذاشتم.امتحانم رو خوب داده بودم.اون روز، روز خیلی خوبی بود چون امتحانام هم تموم شده بود.دیگه می تونستم برای خودم باشم...آزاد

در حالی که با این احساس جای پایم را روی برفا می گذاشتم  قلبم شدیدا در سینه ام سنگینی می کرد.اون روز یکی از هم کلاسی هایم از میان ما رفت .او به اسم عشق جبر را انتخاب کرد.خداوندا حتی جبرم انتخابی ست. او تمام آرزوهایش را ، تمام لحظات زیبای دخترانگی را به تصوری موهوم از یک مرد رها کرد و رفت .

اون روز جای پای او در میان  برفها خالی بود و در میان قیل و قال خنده ها و صدا ها ، صدای شیرین خنده اش گم شد.

برای اونایی که فقط داد و بیداد می کنند

یا همه مقصریم یا هیچ کس مقصر نیست آدما خودشون راهشو نو انتخاب می کنند.

اگر می توانیم پدیده ای رو تغییر دهیم انتخاب با خود ماست که در مقابل آن درنگ کنیم یا نه.  اما اگر نمی توانیم ، بهتر است سکوت کنیم و از کنار آن بگذریم.

واگویه های شبانه ۲

سلام خدایا

باز امروز تو رو یادم رفت

امروز تو رو و خیلی دیگه از چیزهایی رو که باید می دیدم ؛ ندیدم

و هر روز به چیزهایی که نباید می دیدم نظاره گر شدم.

هنگامی که شب فرا میرسد می فهمی آن چیزها جز توهمی نبوده.

هاله ای دور سر آدمهاست که از نور نیست از توهم است و آنها به پیامبران نورانی می خندند.

آسمان شهر ما کم ستاره است اما بی ستاره نیست و هنوز هستند انسانهایی که در آسمان به دنبال ستاره خود می گردند

امروز دلم گرفته

انگار همیشه یه جورایی به خودم آسیب می زنم

هرروز در کلاسی مینشینم و که در آن مردود میشم کلاسی که یاد میده که اعتماد نکن و انسان موجودیست ضعیف بد و کثیف .

آرمان شهر تو در زیر آبها مانده و در زیر پاهای آدما آبر انسانها له میشند .

من بارها در آزمون این کلاس رد شدم.

 اگر می دونستی؟

چه امواج متلاطمی درونم را به آتش میکشه؛ شانه هات در زیر  بار این حقیقت خم میشد

اگر می دونستی؟

درباره داستان خیابان شهر

سلام ازدوستانی که اولین داستان مرا خواندند و پیام خود را گذاشتند ممنونم اما متاسفانه احساس کردم که خوانندگان نتوانستن پیام داستان مرا کامل دریابند که این اشکال از ضعف داستان و نویسندگی من است برای همین این مقدمه ای را در اینجا می آورم

وقتی انسان درهای تفکر و اندیشه را بر روی خود  می بندد و زنجیر تعصب را به پای خود می نهد به دام آرزوهای پیش پا افتاده و بی ارزش می افتد . در جایی از زبان یک اندیشمند خواندم وقتی که زندگی انسان سمفونی یکنواختی از نتوانستن ها بشود ، انسان کم کم به خواب می رود و به جای زیستن با واقعیت  خود را با رویاهای شیرین دل خوش می کند و باغ آرزوهایش را در عالم پندار و خیال بنا میکند.