نمی دانم راضی به کم بودن بهتر است یا به هیچ
وقتی که سهم من از طلوع همیشگی ات
فقط زمزمه ی همین چندکلمه ی ساده است.
.
.
.
تولدت مبارک
نمی خواهم اسیر در دام حقیقت باشم
یا مسیحی که مصلوب کلمات خویش است
می خواهم آزاد باشم آزاد
مدام اشک می ریزد. دست بردار هم نیست. می خواهم خودم را از دست او خلاص کنم دیگر حوصله ی این حرفهای تکراری را ندارم.اصلا حوصله ی هیچ چیزی را ندارم.از زمانی که سعید این آقای یوسفی رو به عنوان کارگردان هنری وارد گروه کرد اعصاب من به هم ریخت طوری با من حرف می زند که گویی با یک تازه کار حرف می زند. از همون اول به کارم گیر داد ، و با لحنی که به مسخره گی می زد از شکل بازی ام انتقاد کرد و از آن زمان دیگر ذوق بازی کردن را ندارم. امروز هم نوبت تمرین من است، کمی زودتر آمدم چون تصمیم گرفته ام حال این کارگردان هنری جدید را بگیرم و به او بگویم نمی توانم بازی کنم.
ادامه این داستان را در سایت والس ادبی بخوانید.
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت!