فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

بسته های سفید کاغذی

چشمهایم را باز می کنم زنی با صدای مسخره می خواند وک آپ وک  مای بیبی ...گوشی موبایل روی میز می لرزد مانند دیوانه خوش پوشی که به او شوک الکتریکی داده اند. گوشی را خاموش می کنم و  طبق عادت به پرده اتاق  نگاه می کنم که کشیده شده و لبه هایش در هم و برهم فرو رفته تا از ورود گرد خاک و سرما به داخل اتاق جلوگیری کند. صدای رفت و امد اتوموبیل به گوش می رسد و طبق رسم هر صبح دو ماشین سر تقاطع برخورد می کنند و صدای ناهنجاری تولید می شود که همیشگی است و بعدش صدای بگو مگو و زدن حرفهای رکیک ...


سر تخت می نشیم  با خود فکر می کنم که امروز چه کاره م ، کارهای امروز را بر روی کاغذی نوشتم و روی میز گذاشتم ، برای یک مصاحبه کاری باید به شرکتی برم ... اینبار یک شرکت کشاورزی است... به این فکر می کنم چه بپوشم، روشن یا تیره ... مرتب باشم یا شلخته ... موهایم را چطور درست کنم، همگی آنها را زیر یک مقنعه پنهان کنم یا  هماهنگ با یک شال رنگی مرتبشان کنم ...فکر می کنم  برای ملاقات اول باید طوری بپوشم که نه سیخ بسوزد نه کباب، وقتی فضای کار و کارمندان را دیدم گوشی دستم می آید دفعه ی بعد چگونه باشم . حالا دیگر به چه نیاز دارم؟ دوباره به روی میز نگاهی می اندازم ، کنار یک آیینه  عتیقه نقره ای رنگ ، به بسته های سفید کاغذی ام نگاه می کنم. تمام ویژگی های اخلاقی و انسانی لازم را در کاغذهای سفید نازکی ریخته ام و برای اینکه با یکدیگر اشتباه نشوند ، روی کاغذ نام هر کدام را نوشته ام... مثلا نوشته ام شرم ، لبخند ، جدیت ،ناراحتی، طراوت و شادابی ... هر روز چیز تازه ای در خودم کشف می کنم و انرا در درون کاغذی می ریزم و کنار باقی بسته ها روی میز می چینم،  برای اینکه خیالم راحت باشد که نمی ریزند و پخش نمی شوند  با یک نخ گونی دور همه کاغذ ها را سفت بسته ام . مثلا در قرار ملاقات ناموفقی که چند روز قبل  با مرد مهندسی  که از من خوشش آمده بود داشتم به این نتیجه رسیدم اگر کمی صدایم را نازک تر می کردم و وقتی شوخی های نامربوط می کرد تظاهر به ناراحت شدن می کردم ،حتما این قرار به نتلیجه ی دلخواه می رسید، چون مدام می پرسید :چرا ناراحت نمی شی ، من فکر کردم چند روز باید ناز تورو بکشم" بعد هم دیگر جواب تلفن مرا نداد  برای همین بعد از آن روز ساعتها جلوی آینه تمرین کردم تا توانستم  کمی لوندی و شیرینی زنانه در خودم کشف کنم  بعد آن را  تو کاغذی ریختم و با نخ گونی محکم دور ان را بستم تا نریزد ،دقیقا نمی دانستم روی بسته چی بنویسم زنانگی یا اغواگری ، لوندی موقتا نامش را "اغواگری" گذاشتم تا بعد اسم بهتری برایش پیدا کنم، بعدها فهمیدم این یکی از چیزهای خیلی ضروری است و حتی در مصاحبه های شغلی هم بدرد می خورد بعد از آن به جای میز آن را توی کیف پولم کنار کارت های بانکی و اتوبوس نگه داری می کردم، چون هر جایی ممکن بود مصرف شود.


در اتاقم را قفل می کنم تا مادرم برای مرتب کردن اتاقم نیاید ... همیشه می گوید وسایلت را روی میز نریز! جابه جایشان که می کند و دیگر مانند امروز صبح نمی توانم به راحتی آنها را پیدا کنم ... به او می گویم اینها وسایل لازم من هستند ، باید هر وقت احساس کردم به آنها نیاز دارم سریع پیدایشان کنم ،یک بار تمام صبح تمام کمدم را روی زمین ریختم تا بتوانم یکی از بسته ی " وقار و  متانت " را که مادرم جابه جایش کرده بود پیدا کنم، وقتی پیدایش کردم دیگه تمایلی به خوردنش نداشتم ، به جای آن بسته ی "خشم " را باز کردم و تمامش را خوردم و بعد جیع بلندی کشیدم و از آن روز به بعد در اتاقم را قفل کردم .

 میل به من بسته بندی از دوران دانشجویی شروع شد که وقتی با چند تا از دوستانم به یک اردوی دانشجویی رفته بودم، توی اتوبوس دچار تهوع شدم و سرم گیج رفت. خیلی ناراحت  شده بودم و از فکر اینکه دیگران فکر خواهند کرد من اسباب دردسرم و حتما مرا از جمع دوستانه ی شان حذف خواهند کرد، اشک در گوشه چشمانم جمع شده بود ، در همین اوضاع یکی از دانشجوها مرا کف اتوبوس خواباند ، دیگری گفت : اصلا نگران نباش و کمی مریم گلی زیر دماغم گرفت ، کم کم احساس کردم حالم بهتر می شود و چن دقیقه بعد با خوردن یک لیوان  آب قند حالم  کاملا جا امد و توانستم مانند بقیه روی صندلی بنشینم. از آن روز به بعد  شب و روزم  شده بود پیدا کردن انواع داروهایی گیاهی با مصرف های گوناگون ، هر وقت جایی ام درد می گرفت و احساس می کردم حالم دارد بد می شود یک چای یا شربت گیاهی برای خودم درست می کردم و حتی مانند یک دکتر طب سنتی برای دوستانم نیز تجویز می کردم.


مانتویی با رنگ روشن ملایم می پوشم و آرایش ملایمی انجام می دهم، چیزی که نشان دهنده ی روحیه خاص من و نشانه ای از زندگی من نخواهد بود ، از روی میز دو قرص نعنا برمی دارم و در دهانم می ریزم . حالا باید فکر کنم کدام بسته را بردارم ... بهتر است چند بسته همراهم باشد ، وقتی وارد فضا شرکت شدم متناسب با فضای آنجا بسته مناسب رو انتخاب می کنم و می خورم .چون مصاحبه ی کاری است شرم بدردم نمی خورد آنرا کنار می گذارم . بسته "جدیت" ، کمی "لبخند" ، بسته اغواگری در کیفم هست چک می کنم کم نباشد ، "شادابی" هم خوب است می تواند انرژی مثبت به صاحب شرکت بدهد اما اگر رییس شرکت مصاحبه نکند چه ؟ اگر یکی از کارمندا باشد؟ اگر خیلی خوب به نظر برسم حتما مرا رد خواهد کرد، چون هیچ کس نمی خواهد برای خودش رقیب بیاورد، اصلا از کجا معلوم همسر رییس شرکت مصاحبه نکند در این صورت اگر خیلی خوب به نظر برسم، کارم زار است . در این مواقع باید چیزی بخورم که ایجاد ترحم کند ، شاید دلش به حالم بسوزد، انتخاب خوبی است، بسته ی "ترحم انگیزی" را هم برمی دارم و در کیفم می گذارم ، ترحم انگیز بودن به خانم رییس حس قدرت و برتری می دهد و حکم مادری را پیدا می کند که فرزندی بی نوا و زمین خورده را پناه می دهد. بسیار خوب همه چیز را برداشته ام؛ در اتاق را باز می کنم و دوباره قفل می کنم.خانه نیمه تاریک است  یک تکه نور بی رمق زمستانی که از پنجره راهش را به خانه باز کرده روی لحافی افتاده که مادرم زیر آن خوابیده است ،سفره ی صبحانه کنار مادرم پهن است ، برادرهایم قبل از بیدار شدن من به مدرسه رفته اند ، کلید در را که می چرخانم مادرم سرش را از زیر لحاف بیرون می آورد و می پرسد "می روی؟" چیزی با خودت ببر بخور ضعف نکنی کمی پسته با خودت ببر ... به کیفم نگاه می کنم که سنگین است و جای اضافه ندارد شانه ی سمت راستم افتاده تر شده است، باید یادم باشد در طول مسیر کیفم را شانه به شانه عوض کنم ، می گویم "کیفم جا ندارد، برمی گردم  و چیزی می خوردم خدانگهدار".

پشت همین صحنه (داستان)

مدام اشک می ریزد. دست بردار هم نیست. می خواهم خودم را از دست او خلاص کنم دیگر حوصله ی این حرفهای تکراری را ندارم.اصلا حوصله ی هیچ چیزی را ندارم.از زمانی که سعید این آقای یوسفی رو به عنوان کارگردان هنری وارد  گروه کرد اعصاب من به هم ریخت طوری با من حرف می زند که گویی با یک تازه کار حرف می زند. از همون اول به کارم گیر داد ، و با لحنی که به مسخره گی می زد از شکل بازی ام انتقاد کرد و از آن زمان دیگر ذوق بازی کردن را ندارم. امروز هم نوبت تمرین من است، کمی زودتر آمدم چون تصمیم گرفته ام حال این کارگردان هنری جدید را بگیرم و به او بگویم نمی توانم بازی کنم.  

 

ادامه این داستان را در سایت والس ادبی بخوانید. 

http://www.valselit.com/article.aspx?id=1929

روزی از روزها( داستان)

همیشه بی تابی می کرد.صبح ها وقتی پدر لباس می پوشید تا به سرکار برود ، از تختش بلند می شد و به سمتش می دوید خودش را به پای او آویزان میکرد و با التماس از او می خواست تا او را با خود به سر کار ببرد.

از زمانی که مادرش رفته بود تنها مفهومی که در ذهنش جریان داشت پدر بود، پدر همه چیز او بود ، هم بازی ، سایه و حامی او در تمام لحظات.تنها کنار او بود که احساس آرامش می کرد .  اما پدر نمی توانست او را با خود ببرد.اخیرا  سازمان او را به بخش حراست یک دانشکده منتقل کرده بودند و او با مشکلات بسیاری مواجه بود .نمی دانست با کودکش چه کار کند.خاله اش به سمت او آمد...

-          مهسا عزیزم بیا پیش خاله  ...

-          نمی خوام ... بابا بذار بات بیام ... بابایی

 نگاه التماس آمیز کودک ، پدر را سردرگم می کرد.هر روز صبح این اتفاق می افتاد و این مسئله برای او تبدیل به یک بحران شده بود.

-          عزیزم قول می دم زود برگردم (دستی روی صورت دخترش کشید)

-          نمی خوام ... بابا خواهش می کنم.

پدر کمی مکث کرد و آنگاه گفت : خیلی خوب ، برو آماده شو.

مهسا به اتاقش دوید ، خاله مهسا گفت: اما آقا محسن چطوری ؟ کجا می خوایید ببریدش ؟

محسن کلافه گفت :خودم هم نمی دونم

-          تا رفته توی اتاقش شما برید من سرش رو گرم می کنم.

 پدر رفت و در را پشت سرش بست.مهسا از اتاقش بیرون دوید اما پدر رفته بود ، بغض در گلویش جمع شد ، خاله به سمت او آمد

-          عزیزم بابا عجله داشت باید زود می رفت

اشک در چشمان مهسا حلقه زد ، گاهی اوقات نفرت عظیمی نسبت به خاله اش احساس می کرد. اما ناگهان در باز شد پدر بود...

-          آماده شدی ؟

***

روزها به بیهودگی سپری می شد . کتابهای زیادی از کتابخانه گرفته بودم اما نگاه کردن به آنها حالم را بهم می زد .صبح زیاد خوابیده بودم برای همین کلاسم را از دست دادم ، حوصله ی رفتن به سر کلاس ها را نداشتم حوصله ی هیچ چیز را نداشتم ، زمان از کنارم خالی می گذشت  و آدمها چه خالی از کنارم عبور میکردند.

به سمت سایت دانشگاه رفتم تا کمی در دنیای مجازی به گردش بپردازم ، سری به ایمیلم زدم با خودم گفتم شاید کسی یادی از ما کرده باشه. در میلم جز هزاران میل تبلیغاتی و یا اینکه فلانی می خواهد با تو ارتباط برقرار کند و... هیچ چیز دیگری نبود.

روی لینکی که فلانی می خواهد با من ارتباط برقرار کند کلیک کردم ، فیلتر بود. در دلم گفتم :

آه ای روزهای رفته از فراموشی قند

چه شاید برهنه ای از اندام آینه میگذرد.

طوری زندگی می کردم گویا منتظر معجزه ای هستم ، هر چند می دانستم این تفکر کاملا احمقانه است.

این روزهای بی حاصل و خالی دیوانه ام کرده بودند ، از وضعیتی که در آن قرار داشتم دچار تهوع شدم ، دلم می خواست بالا بیاورم.

سرم به زمین دوخته شد همه چیز کسل کننده و بی مفهوم چرا؟

در سایت باز شد دختری زیبا با موهای صاف بلند و لباسی تمیز و مرتب به آرامی وارد سایت شد و در طول سایت به گردش پرداخت ، آنقدر زیبا و با وقار قدم بر می داشت که  مجذوبش شدم ،  با گردش صورتش گویی هوا را نوازش می کرد.

 مسئول سایت وارد شد...مردی نفرت انگیز که  مثلا سعی کرد مهربان باشد.

-          خانم کوچولو اینجا چه می کنی ؟

 دختر کوچولو نگاهی به مسئول سایت انداخت و بدون آنکه اعتنایی به آن بکند صورتش را به سمت من چرخاند.مسئول سایت نگاه  به من انداخت ،نگاهش مثل همیشه بی معنی و مزخرف بود، از او بیزار بودم ، سریع وسائلم را جمع کردم تا از سایت خارج شوم.

 مسئول سایت به دختر کوچک گفت : بیا بغلم بریم پیش بابا

توی دلم گفتم : اَه

 اما دختر کوچک محکم جواب داد: نه ! می خوام اینجا باشم و دست او را پس زد.

 مسئول سایت رفت ، همیشه طوری رفتار می کرد گویی سایت ارث پدرشه .

به طرف در خروجی سایت رفتم که دخترک گفت : سلام

-          هان ... با من بودی  ( دخترک با لبخند کوچکی تائید کرد )

-          گفتم : سلام عزیزم خوبی؟ دختر با سر تایید کرد و پرسید؟ اسمت چیه؟

-          ندا ... اسم شما چیه؟

-          مهسا

-          به به چه اسم قشنگی 

صورتش را ترش کرد و گفت : وای چرا اینجا اینقدر کثیفه .

 از شیرین زبانی اش خنده ام گرفت ، دستم را روی صورت لطیفش نوازش کردم و گفتم : تویی که پاک و روشنی

-          مهسا!... صدایی از پشت سرم بود ، مسئول حراست بود ، آقای حیدری نا خوداگاه سلام کردم در جواب گفت : سلام خانم حالتون خوبه

-          ممنون ، تشکر

-          مهسا... مگه نگفتم بدون اجازه جایی نرو، بیا اینجا

 مهسا به طرف پدرش دوید و دستانش را باز کرد تا پدرش او را بغل کند. آقای حیدری نگاه مبهمی به من انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید رفت.

-          دخترم ، مگه قول ندادی دختر خوبی باشی؟

-          دختره خوبی هستم

 به نظر پدر خوبی آمد اما هیچ معنی نگاهش را درک نمی کردم. بیرون سایت  مریم را دیدم. به سمت هم دویدیم و مریم صورتم را بوسید و گفت:

-          چطوری؟

-          هی نپرس

-          بیا بدویم

 دانشکده در میان باغ زیبایی محسور بود ، بهار بود و باغ  پر از بابونه های زرد و سفید. مریم هر وقت منو بی حوصله می دید یه جوری سعی می کرد منو سرحال بیاره. اول کیفا مونو یه گوشه ای پرت کردیم  وشروع کردیم به دویدن ، سعی کردم از مریم جلو بزنم اما مریم خیلی تند می دوید.به انتهای باغ که رسیدیم خودمان را روی چمن ها پرت کردیم .

***

در دفتر حراست یکی از کارمندان زن در حالی که گریه می کرد نشسته بود ، به آقای حیدری گفت دیگر قادر به ادامه دادن نیست و همکارش مدام او را تحقیر و در کارش دخالت می کند.

آقای حیدری  در برابر آن زن سکوت کرده بود آنگاه متوجه دخترش شد که از پنجره به چیزی خیره شده است ، به سمت پنجره رفت و از پشت پنجره  دو دختر خندان را دید که دستان خود را باز کرده اند و مشغول دویدن در باغ هستند ، یکی از آن دو دختر خوب می شناخت ، احساسی ناشناخته در وجودش می دوید. به بی تفاوتی آن دختر نسبت به محیط اطرافش رشک می برد ، او هیچگاه نمی توانست اینقدر راحت در باغ بدود.

فاصله زیادی بین خود و آن دختر حس می کرد ، احساس می کرد آن دختر مغرور و بی خیال هرگز او را نمی بیند. دختر ها خودشان را روی چمن ها پرت کردند و در حالیکه به شدت نفس نفس می زدند می خندیدند. نا گهان مهسا را دید که به سمت آن دختر ها می دود چطور متوجه رفتن مهسا از کنارش نشده بود. به سرعت به سمت خروجی رفت.

****

آسمان بالای سرم آبی آبی بود با چند تکه ابر بی لک .دست مریم را گرفتم ، به وجد آمده بودم اما یک لحظه قلبم درد گرفت ، شاید نمی بایست خودم را به اون شکل روی علفها پرت می کردم ، برای همین نشستم  چیز عجیبی دیدم چشمم به مهسا خورد  که به سمت ما می دوید.

آقای حیدری هراسان از در حراست خارج شد ، نزدیک جایی آمد که کیفهایمان را به ولنگاری پرت کرده بودیم ، چند بار مهسا را بلند صدا زد اما مهسا گویی نمی شنید.

حیرت زده بلند شدم و به سمت مهسا رفتم .دختر کوچک به من رسید و خودش را به پاهای من چسباند. دستم را بر سرش کشیدم و پرسیدم : چی کار می کنی ؟ مهسا نفس زنان گفت : می خوام پیش تو باشم

سرم را بلند کردم ، نگاهم با چشمان آقای حیدری گره خورد ، فاصله زیاد بود اما سنگینی نگاهش را حس می کردم. با دستم به او اشاره کردم و نگاهم به او گفت خیالش راحت باشد و من حواسم به دخترش هست  و بهتر است برود.

مریم پرسید : این دختره کیه ؟

نگاهی به مهسا انداختم که همچنان نفس نفس می زد و آقای حیدری که ترجیح داد برود ،توی دلم گفتم : کسی که همه این فاصله ی طولانی را دوید.

بهار 88

نرگس (سومین اثر داستانی من)

مهمانی به خوبی پیش می رفت همه چیز مرتب بود.نگاهی به سالن پذیرایی انداختم.پرده ها جلوه ی خاصی به سالن بخشیده بودند. برای تدارک مهمانی و خریدن پرده ها امیر بیچاره رو به زیر بار قرض فرستاده بودم. با خودم می گم عیبی نداره یه بار که هزار بار نمی شه.

-        مریم جون پرده هاتون مبارک (ملیحه هم عروسم بود)

-        قربونت برم مرسی.

-        خیلی قشنگند ... اتفاقا چند وقت پیش با سوری نشسته بودیم ، میگفتیم چرا مریم جون پرده هاشو عوض نمی کنه دیگه خیلی قدیمی شدن

-        خوب دیگه تا حالا وقت نشده بود

توی دلم خدا رو شکر کردم امیرو مجبور کردم پرده هامونو عوض کنیم.

-        خوب ان شاء الله برنامتون برای دکوراسیون خونه چیه؟

از این حرفش معذب شدم ، پول این کارو نداشتیم برای همین من و امیر تصمیم گرفتیم در حال حاضر، فعلا  پرده ها رو عوض کنیم.تازه اگر الان بحث دکوراسیونو با امیر مطرح کنم مطمئنا اتفاقات بدی بین ما خواهد افتاد.

در همین لحظه هم عروس تازه ام نرگس از کنارم رد شد.لبخندی زد و گفت : خسته نباشی مریم جون و بعد رفت توی آشپز خونه و ظرفهایی رو که از توی پذیرایی جمع کرده بود سر ظرف شور گذاشت.

ملیحه که قیافشو با دیدن نرگس ترش کرده بود پرسید:برای پرده ها چی گفت؟

-        کی؟

-        نرگس دیگه

-        هیچی ... حتی یه مبارکی هم تا حالا نگفته (عجب آدم فضولیه می خواد از همه چیز سر در بیاره)

-        ولش کن از حسودیشه معلوم نیست حقوقه خودش و آقا مسعود و کجا دور می ریزه.(فکر کنم این یکی رو راست گفت، سر و وضع خونش از سادگی توی ذوق می زد، هر چند که پدرش پولدار بود و می تونست جهاز خوبی به دخترش داده باشه)

نرگس تازه یکی دو ماه بود با مسعود عروسی کرده بود.توی مجالس مهمونی کنار مسعود می نشست و زیاد حرف نمی زد.آقایون فامیل عادت داشتند در مورد مسائل مختلف بلند بلند بحث و اظهار فضل کنند، جوری بحث می کردند گویی جلسه هیئت وزیرانانه و باید سریعا در مورد مسائل مملکت تصمیم گیری کنند. نرگس به فکر فرو می رفت و وقتی که یکی آقایون نظرشو می پرسید می گفت:ولله چی بگم فرمایشات شما صحیحه

ما خانم ها ترجیح می دادیم یه گوشه بشینیم حرفای مورد علاقه خودمون بزنیم.هیچ وقت در جمع ما خانومها شرکت نمی کرد . یه شب خودمون به جمع خانمها دعوتش کردیم چون فکر می کردیم غریبی می کنه.یه با ر اومد و دیگه نیومد، همون یه بار هم یه کلمه حرف نزد ، فقط گوش می کرد ، هر از گاهی لبخندی زوری تحویل ما می داد ، خانومهای فامیل به این نتیجه رسیدند نرگس خودشو می گیره در همین رابطه مهین خواهر شوهر محترم ما فرمود :فکر کرده کیه اگه اون کار می کنه ، منم کار می کنم.من و فخری یه نگاهی به هم انداختیم و لبامونو جمع مردیم.مهین توی شرکت خصوصیه یکی از اقوام شوهرش کار می کرد و صبح تا شب پز می داد .اون لحظه با خودم فکر کردم بیچاره ما زنای خانه دار  از صبح تا شب تو خونه کار می کنیم نه استراحتی ، نه حقوقی ، نه پز و قیافه ای ... هیچی بگذریم...

نرگس به سمتم اومد و صورتمو بوسید

-        مریم جان خیلی خسته شدی ، دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی  ، خیلی خوش گذشت اگه کاری هست بگو کمکت کنم

-        نه نرگس جون دستت درد نکنه

-        اگه اجازه بدی بمونم کمکت ظرفا رو بشورم.

-        نه ممنون ، یه کارگر گرفتم بعد از مهمونی، هم خونه رو تمیز می کنه هم ظرفارو می شوره

-        دستت درد نکنه... حسابی تو زحمت و خرج افتادید.

-        خودت چطوری ؟ چه خبر عروس خانم

-        سلامتی مریم جان مثل همیشه

-        راستی در مورد پرده ها نگفتی ؟(جا خورد)

-        پرده ها...

-        آره ... پرده ها رو عوض کردم (سرش  و برگردوند و پرده ها رو دید)

-        اِ ... مبارک ... به سلامتی ... خیلی قشنگند

-        اِ ...فکر کردم پرده ها رو دیدی

-        وقتی وارد خونه شدم به نظر اومد خونه یه تغییری کرده اما متوجه پرده ها نشدم ...ببخشید مریم جون به طور کلی گیجم اصلا حواسم به این چیزا نیست.

-        نه بابا خواهش می کنم (با خودم فکر کردم یعنی واقعا متوجه نشده بود)

-        به هر حال خیلی مبارکه ان شاء الله همیشه به شادی

-        ممنونم ... راستی چرا پنج شنبه هفته پیش خونه فخری نیومدی  منتظرت بودیم

-        اِ ... دوست داشتم بیام اما کار داشتم

-        شما که پنج شنبه محل کارتون تعطیله

-        آره... سر یه کار دیگه می رم

-        اِ... پنج شنبه ها جای دیگه کار می کنی؟به سلامتی حالا چه کاری هست؟

-        می رم شیرخوارگاه... بهزیستی (برام خیلی عجیب بود)

-        به سلامتی ... حقوقش خوبه

-        بدون حقوق کار می کنم ...( این دیگه از اون حرفاست) در واقع یه نذره...

بعد دستمو گرفت و گفت :اگه می شه پیش خودمون بمونه جز مسعود کسی نمی دونست.

-        کی می ری کی برمی گردی؟

-        از 8 صبح تا 8 شب

-        آخه ...

با خودم گفتم این دختره عقلش پاره سنگ بر می داره، یاد حرف شوهر فخری افتادم که می گفت :بیچاره مسعود ...معلوم نیست زنش از صبح تا شب کجاست.

یه ماه بعدم توی یه مهمونی از دهن مسعود در رفت که سه تا بچه رو به فرزندی قبول کردند و خرجشونو می دن.

دختری که داشت می مرد(داستان)

با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد.با ناراحتی گفت: اه... و دستش را محکم روی ساعت کوبید.نیم خیز شد، نیم ساعتی طول کشید تا تصمیم گرفت از جایش بلند شود.نور آفتاب که از لای پرده های کشیده شده راهش را به درون اتاق باز کرده بود،چشمش را زد.دوستش زهرا زودتر از او از خواب بلند شده بود و روی تختش نشسته بود و در اتاق نیمه تاریک به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود.با خود فکر کرد بهتر است حال و هوای اتاق را عوض کند.پرده اتاق را کشید، آفتاب به همراه بوی نان تازه به درون اتاق هجوم آورد ، زهرا چهره اش در هم رفت.

دلش هوای نان تازه کرد و رو به زهرا کرد و گفت:برم نون تازه بخرم...تا صبحانه رو با نون تازه بخوریم.زهرا باز چهره اش درهم رفت و از تختش به پایین خزید و بی تفاوت به سمت دستشویی به راه افتاد.

    - نظرت رو نگفتی؟

     - اه...ساره ولم کن دلت خوشه

ساره به سمت پنجره برگشت.پیرمردی با عصا در حالیکه نون سنگکی خریده بود ،طول خیابان را طی می کرد.ساره با لبخندی تلخ زیر لب زمزمه کرد :آره دلم خوشه و پرده ها رو کشید.

****

نیم ساعتی بود که در اتاق مدیر موسسه نشسته بود .دفتر مدیر دیوار سفید تمیزی داشت.روی تاقچه پنجره گلدانی قرار داشت که از آن لوبیایی رشد کرده بود و آنرا به بند پرده بسته بودند تا سر پا بماند.مدیر موسسه با سرعت وارد اتاق شد.

- عذر می خوام ، مادرتون نمی خوان شما رو ببینن .

ساره بهت زده گفت :آخه چرا؟ببینید خانم فاصله محل کارم تا اینجا خیلی زیاده .اجازه بدید ببینمش.

    -    خانم محترم من که چیزی نگفتم ایشون خودشون نخواسته. بهر حال از پنجره دیده می شه.توی باغ نشسته.

     ساره بلند شد و به سمت پنجره رفت در باغ تعداد زیادی پیرمرد و پیرزن نشسته بودند یا اینکه قدم می زدند.روی نیمکت وسط باغ زنی خشک و عبوس با لباسی خاکستری و روسری مشکی نشسته بود و عصایش را روبه روی خود به صورت قایم قرار داده و چشمانش به نقطه نامعلومی خیره بود.

                                                ****

ساعتها کنار باجه تلفن ایستاده بود و با خود کلنجار می رفت.همیشه باجه تلفن کارتی وسوسه اش می کرد.به خودش قول داده بود که دیگر تلفن نکند اما در آن لحظه دلش چیز دیگری می خواست.دوست داشت دوباره آشتی کند.هر وقت بی تفاوتی او را نسبت به خود میدید دلش می شکست و قهر می کرد و با خود می گفت:او مرا دوست ندارد، من مزاحم او هستم.تصمیم می گرفت تمام کند اما باز بعد از مدتی دلش تنگ می شد و نظرش برمی گشت.دوست نداشت دلش این واقعیت را قبول کند.بلاخره تصمیم گرفت تلفن کند . با خود گفت شاید وضع طوری دیگری شود .به سمت باجه رفت و گوشی را برداشت و تلفن زد.سلام کرد.صدای پشت تلفن با سردی و سنگینی جوابش را داد

ساره محتاتانه گفت:کسی پیش شماست؟

صدای پشت تلفن گفت :بله... و بعد گفت که دارد کاری را انجام می دهد و بعد خودش تلفن می کند.بعدی که هیچ وقت وجود نداشت.ساره عذر خواهی کرد و صدای پشت تلفت سریع گوشی را قطع کرد.ساره مغموم و خرد شده از باجه فاصله گرفت.جوانی  که با سرعت از آنجا رد می شد با او برخورد کرد و تمام وسایل ساره به زمین ریخت.ساره خم شد و سایلش را جمع کرد.دری باز شد و زنی کیسه ای زباله را دم در گذاشت.

****

نزدیک غروب بود .خیابان پر رفت و آمد و شلوغ بود.اما ساره چیزی نمی شنید.بوق بلند ماشینی او را به خود آرود.خود را وسط خیابانی دید و وانتی که به سرعت به سمت او می آمد.مردی فریاد کشید:برو کنار

ساره وحشت زده و بی حرکت به وانت خیره شد.وانت به سرعت به سرعت به سمت او می آمد و او همچنان بی حرکت وسط خیابان ایستاده بود.وانت به اندازه یک نفس نزدیک او توقف کرد.مردی عصبانی سرش را از پنجره بیرون آورد...آهای احمق حواست کجاست...می خوای بمیری

سارا همچنان مبهوت  بود، زنی به سمتش آمد و دستش را گرفت و او را به سمت پیاده رو برد.زن به او گفت : عزیزم حواست کجاست.ساره نگاهی به زن انداخت وا ز حال رفت.

او را روی صندلی نشاندند،آب روی صورتش پاشیدند و به او آب قندی دادند تصویر محو آدمهای بالای سرش کم کم رنگ واقعیت گرفت.به سمت خیابان نگاه کرد.ماشینها به سرعت در حال رفت و آمد بودند.ازدحام مردم لحظه به لحظه بیشتر می شد.

                                                

وقتی برمی گشتم

حالم خوب نیست.اتوبوس هیچ امکاناتی نداره.انگار فنرای ماشین خرابند و اتوبوس به شدت می لرزه ، جاده پر از دست اندازه.بغل دستم یه زن دهاتی چاق که بچه ش اتوبوسو رو سرش گذاشته نشسته.شدیدا بو می ده .پسر  بچه صندلی عقب با پاش هی به صندلیم می کوبه ، دارم حفه می شم، حالت تهوع دارم .می خوام همه اینارو بیارم بالا.

.............

شب بود پرده اتوبوسو کنار کشیدم ، دیدم آسمون پر از ستارست.اتوبوس با سرعت جاده رو طی می کرد و ستاره ها دنبالمون می آمدند.دلم آب خنک می خواد .ای کاش یه بطری آب یخ داشتم از همونایی که مامان همیشه توی کیفم می گذاشت.

..............

موقع نماز یه قاصدک روی قالی مسجد قل می خورد نزدیک بود حواسمو پرت کنه.نماز که تموم شد سریع از مسجد خارج شدم در حالیکه سعی می کردم با موبایلم خونه رو بگیرم  و قاصدک را فراموش کردم ....

روی چمن نشستم و غذایی را که سمیه برام گذاشته بود خوردم پسر بچه روی علف ها دنبال چیزی ورجه وورجه می کرد.مامانم بهم زنگ زد.از دانشگاه بهش گفتم که داشت منحل میشد .از سفرم که پر از خستگی بود .از اتوبوس که خیلی شلوع بود ویه زن چاق احمق که با یه بچه عر عرو کنار من نشسه بود.گفتم که خیلی بد شانس و بیچارم.مامان گفت غصه نخور درست می شه .موبایلمو قطع کردم.پسر بچه چند قدمی من پرید و گفت بلاخره گرفتمش . قاصدک را توی دستاش دیدم که هزار تیکه شد.

 

خیابان شهر(داستان کوتاه)


چند دقیقه ای بود که به آینه خیره شده بودم .پیشومی و صورتم پر بود از موریزه با دو تا ابروی پت و پهن.
خاله ام همیشه می گفت «دختر تا خونه شوهر نرفته نباید دست به صورتش بزنه»
از جلو ی آینه کنار رفتم چادرم را از روی گنجه برداشتم و سرم کردم و به سمت در حیاط راه افتادم.مادرم معمول همه عصرها مشغول شستن حیاط بود گفت:«باز شال و کلاه کردی کجا؟ تازه از کتابخونه برگشتی»
«می خوام از مریم کتاب کنکور بگیرم زود برمی گردم»
موقع برگشتن از کتابخونه با نگاهم تمام خیابون را جستجو کرده بودم اما نتوانسته بودم ببینمش.توی دلم گفتم شاید این بار ببینمش. سر و ته شهر ما فقط یک خیابون بود.یک خیابون اصلی که به یک میدون منتهی می شد.
..............................
از وسط میدون رد می شدم پیکان سفید رنگی با سرعت به سمتم می آمد.ترسیدم و به سرعت به سمت پیاده رو دویدم، نفس نفس می زدم، تا سرمو بلند کردم نگاهم به صورتش گره خورد .چند تار از موهای روغن زده اش روی صورتش ریخته بود. زیباترین پسری بود که تا بحال دیده بودم ،به خودم آمدم ،خجالت کشیدم،چرا؟ نمی دونم چادرمو سفت گرفتم و تا نزدیک دهانم بالا آوردم سرمو انداختم پایین و با قدم های تند از آنجا رد شدم.میخواستم در موردش فکر نکنم ،معلم معارف یک روز گفته بود زن نباید چهره مردی را که دیده در ذهنش تداعی کنه.از اون روز به بعد نگاهم خیابون را جستجو می کرد؛ هر وقت می دیدمش چادرمو سفت می گرفتم و سرمو به زیر می انداختم و با قدم های تند رد می شدم.
مریم هم تو نخ پسره رفته بود یک روز تو خیابون نشونش داد و گفت کسی رو که دوست داره اونه اسمش هم بلد بود، یه بار که از کنارشون رد شده بود شنید که یکی از پسرها گفت آقا رضا ما که مثل شما پولدار نیستیم که فقط لباسهای مارک دار بپوشیم.رضا... چند بار اسمشو توی دلم تکرار کردم.اما نه به مریم گفتم نه به هیچ کس دیگه حتی اسمش رو جایی ننوشتم .
خاله و مادربزرگم هر غروب پیش مادرم می آمدند و پشت سر تمام آدمای دنیا غیبت می کردند، مهناز و دختر خالم کنار من می نشستند اما به حرفای خاله گوش می کردند .خاله دستاشو به صورتش می کشید ، مادربزرگ لباشو گاز می گرفت و مادرم لباسهای پاره ی عباس را می دوخت.
یک روز غروب که به خونه برمی گشتم رضا را که با دوستاش سر خیابون ما ایستاده بود چادرمو سفت گرفتم سرمو به زیر انداختم و از کنارشون رد شدم می خواستم با حجب و حیا نظرش رو جلب کنم خاله ام همیشه می گفت «مردها دختر هایی را برای زندگی انتخاب می کنند که سنگین و سر به زیر باشند» حتی سرشو بلند نکرد تا نگاهی بندازه .کمی دلم گرفت اما بعد به خودم گفتم از آقاییشه.نزدیک خونه که رسیدم صدای همهمه ای بلند شد یک لحظه برگشتم یقه پیرهن ماکدار رضا تو دستای عباس کشیده می شد.سریع پریدم توی خونه. مادر معمول همه عصرها حیاط می شست.سلام کردم و چادر م را از سر در آوردم و داخل اتاق شدم و گوشه ای از اتاق کز کردم.مهناز پرید توی خونه و داد زد «مامان مامان عباس داره دعوا می کنه»
مادر نگران چادرش را از روی بند حیاط برداشت و سرش کرد و با مهناز تا نزدیک در رفت، سرش را از در خونه برد بیرون و سعی می کرد ببینه چه خبره.چند دقیقه بعد عباس عرق کرده وارد خونه شد.«جوجه فوکلی های عوضی»مادر با نگرانی پرسید «باز چی شده؟»
عباس در حالی که یک لیوان آب از کلمن پر می کرد گفت:«وایسادن سر خیابون که دخترای محله را دید بزنند، از وقتی که این دانشجو ها ریختند تو شهر ، گند شهرو برداشته»
چند سالی بود که توی شهر ما دانشگاه زده بودند پسرها و دخترای زیادی از جاهای مختلف به شهر ما آمدند که هیچ کدام شبیه ما نبودند پسرها با تی شرت های رنگی و شلوار جین و دختر ها با صورت آرایش کرده و مانتو های رنگارنگ از خیابون عبور می کردند. خاله همیشه می گفت:«زن باید خودشو فقط برای شوهر درست کنه»
بعد از تاسیس دانشگاه شهر ما صاحب چند تا باشگاه ورزشی، باشگاه بیلیارد، کافینت و چند تا کافی شاپ شد. که فقط دانشجو ها مشتری آنها بودند.خاله همیشه میگفت جای آدمای خراب و بی دین و ایمون
خاله که بچه هاش هر سال تجدید می شدند یه روز نگاهی به من انداخت و رو کرده به مادر و گفت:این روزا هر کی می ره دانشگاه خراب میشه، زینب مواظب دخترت باش اصلا شو هرش بده.مادر جواب داد فریده اینطور نیست، من خودم حواسم هست. اینقدر خاله از دختر ای دانشجو بد گفت که تصمیم گرفتم اگر دانشگاه قبول شدم نه دست به صورتم بزنم نه چادرم را از سرم در بیارم چون هیچ وقت دوست نداشتم خاله در مورد من حرفی بزنه.
.............................
چند دقیقه ای به آینه خیره شدم .پیشومی و صورتم پر بود از موریزه با دو تا ابروی پت و پهن.
از جلو ی آینه کنار رفتم چادرم را از روی گنجه برداشتم و سرم کردم و به سمت در حیاط راه افتادم.مادرم معمول همه عصرها مشغول شستن حیاط بود گفت:باز شال و کلاه کردی کجا؟ تازه از کتابخونه برگشتی.«می خوام از مریم کتاب کنکور بگیرم زود برمی گردم»
از خیابون به سمت میدان راه افتادم نگاهم خیابون را جستجو می کرد.به میدون رسیدم و میدون را دور زدم.بلاخره دیدمش سر خیابون برای تاکسی ایستاده بود با یک دختر با موهای مش کرده و مانتوی نقره ای براق.پیکان سفید رنگی عبور کرد ،رضا داد زد «دربست» پیکان ایستاد و هر دوی آنها سوار شدند و از میدون دور شدند.