فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

نرگس (سومین اثر داستانی من)

مهمانی به خوبی پیش می رفت همه چیز مرتب بود.نگاهی به سالن پذیرایی انداختم.پرده ها جلوه ی خاصی به سالن بخشیده بودند. برای تدارک مهمانی و خریدن پرده ها امیر بیچاره رو به زیر بار قرض فرستاده بودم. با خودم می گم عیبی نداره یه بار که هزار بار نمی شه.

-        مریم جون پرده هاتون مبارک (ملیحه هم عروسم بود)

-        قربونت برم مرسی.

-        خیلی قشنگند ... اتفاقا چند وقت پیش با سوری نشسته بودیم ، میگفتیم چرا مریم جون پرده هاشو عوض نمی کنه دیگه خیلی قدیمی شدن

-        خوب دیگه تا حالا وقت نشده بود

توی دلم خدا رو شکر کردم امیرو مجبور کردم پرده هامونو عوض کنیم.

-        خوب ان شاء الله برنامتون برای دکوراسیون خونه چیه؟

از این حرفش معذب شدم ، پول این کارو نداشتیم برای همین من و امیر تصمیم گرفتیم در حال حاضر، فعلا  پرده ها رو عوض کنیم.تازه اگر الان بحث دکوراسیونو با امیر مطرح کنم مطمئنا اتفاقات بدی بین ما خواهد افتاد.

در همین لحظه هم عروس تازه ام نرگس از کنارم رد شد.لبخندی زد و گفت : خسته نباشی مریم جون و بعد رفت توی آشپز خونه و ظرفهایی رو که از توی پذیرایی جمع کرده بود سر ظرف شور گذاشت.

ملیحه که قیافشو با دیدن نرگس ترش کرده بود پرسید:برای پرده ها چی گفت؟

-        کی؟

-        نرگس دیگه

-        هیچی ... حتی یه مبارکی هم تا حالا نگفته (عجب آدم فضولیه می خواد از همه چیز سر در بیاره)

-        ولش کن از حسودیشه معلوم نیست حقوقه خودش و آقا مسعود و کجا دور می ریزه.(فکر کنم این یکی رو راست گفت، سر و وضع خونش از سادگی توی ذوق می زد، هر چند که پدرش پولدار بود و می تونست جهاز خوبی به دخترش داده باشه)

نرگس تازه یکی دو ماه بود با مسعود عروسی کرده بود.توی مجالس مهمونی کنار مسعود می نشست و زیاد حرف نمی زد.آقایون فامیل عادت داشتند در مورد مسائل مختلف بلند بلند بحث و اظهار فضل کنند، جوری بحث می کردند گویی جلسه هیئت وزیرانانه و باید سریعا در مورد مسائل مملکت تصمیم گیری کنند. نرگس به فکر فرو می رفت و وقتی که یکی آقایون نظرشو می پرسید می گفت:ولله چی بگم فرمایشات شما صحیحه

ما خانم ها ترجیح می دادیم یه گوشه بشینیم حرفای مورد علاقه خودمون بزنیم.هیچ وقت در جمع ما خانومها شرکت نمی کرد . یه شب خودمون به جمع خانمها دعوتش کردیم چون فکر می کردیم غریبی می کنه.یه با ر اومد و دیگه نیومد، همون یه بار هم یه کلمه حرف نزد ، فقط گوش می کرد ، هر از گاهی لبخندی زوری تحویل ما می داد ، خانومهای فامیل به این نتیجه رسیدند نرگس خودشو می گیره در همین رابطه مهین خواهر شوهر محترم ما فرمود :فکر کرده کیه اگه اون کار می کنه ، منم کار می کنم.من و فخری یه نگاهی به هم انداختیم و لبامونو جمع مردیم.مهین توی شرکت خصوصیه یکی از اقوام شوهرش کار می کرد و صبح تا شب پز می داد .اون لحظه با خودم فکر کردم بیچاره ما زنای خانه دار  از صبح تا شب تو خونه کار می کنیم نه استراحتی ، نه حقوقی ، نه پز و قیافه ای ... هیچی بگذریم...

نرگس به سمتم اومد و صورتمو بوسید

-        مریم جان خیلی خسته شدی ، دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی  ، خیلی خوش گذشت اگه کاری هست بگو کمکت کنم

-        نه نرگس جون دستت درد نکنه

-        اگه اجازه بدی بمونم کمکت ظرفا رو بشورم.

-        نه ممنون ، یه کارگر گرفتم بعد از مهمونی، هم خونه رو تمیز می کنه هم ظرفارو می شوره

-        دستت درد نکنه... حسابی تو زحمت و خرج افتادید.

-        خودت چطوری ؟ چه خبر عروس خانم

-        سلامتی مریم جان مثل همیشه

-        راستی در مورد پرده ها نگفتی ؟(جا خورد)

-        پرده ها...

-        آره ... پرده ها رو عوض کردم (سرش  و برگردوند و پرده ها رو دید)

-        اِ ... مبارک ... به سلامتی ... خیلی قشنگند

-        اِ ...فکر کردم پرده ها رو دیدی

-        وقتی وارد خونه شدم به نظر اومد خونه یه تغییری کرده اما متوجه پرده ها نشدم ...ببخشید مریم جون به طور کلی گیجم اصلا حواسم به این چیزا نیست.

-        نه بابا خواهش می کنم (با خودم فکر کردم یعنی واقعا متوجه نشده بود)

-        به هر حال خیلی مبارکه ان شاء الله همیشه به شادی

-        ممنونم ... راستی چرا پنج شنبه هفته پیش خونه فخری نیومدی  منتظرت بودیم

-        اِ ... دوست داشتم بیام اما کار داشتم

-        شما که پنج شنبه محل کارتون تعطیله

-        آره... سر یه کار دیگه می رم

-        اِ... پنج شنبه ها جای دیگه کار می کنی؟به سلامتی حالا چه کاری هست؟

-        می رم شیرخوارگاه... بهزیستی (برام خیلی عجیب بود)

-        به سلامتی ... حقوقش خوبه

-        بدون حقوق کار می کنم ...( این دیگه از اون حرفاست) در واقع یه نذره...

بعد دستمو گرفت و گفت :اگه می شه پیش خودمون بمونه جز مسعود کسی نمی دونست.

-        کی می ری کی برمی گردی؟

-        از 8 صبح تا 8 شب

-        آخه ...

با خودم گفتم این دختره عقلش پاره سنگ بر می داره، یاد حرف شوهر فخری افتادم که می گفت :بیچاره مسعود ...معلوم نیست زنش از صبح تا شب کجاست.

یه ماه بعدم توی یه مهمونی از دهن مسعود در رفت که سه تا بچه رو به فرزندی قبول کردند و خرجشونو می دن.

نظرات 6 + ارسال نظر
نعمت نعمتی شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:19 ق.ظ http://newway.blogfa.com

سلام
داستان آنچنان که باید از ساختار داستان نویسی برخوردار نیست.مضافا اینکه حرف تازه ای ندارد.به نیمه ی داستان که رسیدم توانستم پایان آنرا حدس بزنم.کاش بیشتر و عمیقانه تر به چنین موضوع هایی می پرداختی.می بخشی که با این صراحت نوشتم.چون بیزارم از تعریف بیهوده و آنرا نوعی خیانت به نویسنده می دانم.پیشنهاد می کنم داستان گوژپشت مرا که در وبلاکم هست بخوان تا به عنصر تعلیق در داستان نویسی بیشتر آشنا شوی.خوشحالم می کنی اگه نظرت رو بدی.داستان گرفتار هم از چنین تعلیقی برخوداره.هر دو در آرشیو موضوعی در بخش داستان درج شده.
موفق باشی.

خودت میدونی شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:17 ق.ظ

سلاااااااااااااام
دست به دلم نذار. ابتدای این داستان آتشم زد. پرده. کابینت، رمالین، کمد، ام دی اف، پالاز موکت ، کولر 2 تیکه ............. ای خدااااااااااااااااااااااااا.
آخرش توپ بود. خیلی خوب بود.

خدادادیان یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:38 ق.ظ http://www.azfarshid.blogsky.com

درود بر شما
از اینکه سرزدید سپاسگزارم
خوشحالم که با وبلاگ شما آشنا شدم.مطالب خوب و خواندنی فراوانی دارد.از اینکه لینک داده این هم سپاسگزارم من هم به وبلاگ شما لینک می دهم.
خواهش می کنم اگر تصویری از تابلویی که به آن اشاره کردید در دزفول دارید برایم بفرستید
باز هم به شما سر خواهم زد
با احترام فراوان

علی اکبر دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:52 ب.ظ http://hamshahrijavan.blogsky.com

سلام
خوبی؟
من حرف آقای نعمتی رو قبول دارم و واقعا مثل یک استاد ادبیات راهنمایی کردن...اما میخوام بگم که برای شروع خوب بود.اما بیشتر باید کار کنی و مهمتر از همه بنویسی ..
محتوای داستان جالب بود.
برات آرزوی موفقیت می کنم

هپلی سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:55 ق.ظ http://happali.blogsky.com

سلام همسایه

ممنون از اینکه به من سر زدی

منم اومدم بازدیدتو پس بدم و نقدت کنم

استعداد نویسندگی داری

فقط باید بهش بپردازی و پختش کنی

یه خورده روی جمله بندی کار کن

یه خورده روی قواعد نگارشی

بازهم بهت سر میزنم

حمید جمعه 18 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:44 ق.ظ http://jarrah.blogsky.com

داستان قشنگی بود
فونت کوچکتری انتخاب کن تا بهم نریزه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد