پنج شنبه شب به یک نتیجه هولناک در مورد زندگی رسیدم... هولناک و درد ناک ، چندین ساعت گریه کردم آنقدر که معده دردم خوب شد اما قلبم گرفت و ازنفس افتادم.
اون روز هیچ اتفاق خاصی نیافتاده بود. صبح رفتم موزه ، رئیس قبلی موزه اومده بود،کمی در مورد گذشته ها ودر مورد مسائلی چون ادامه تحصیل و کشورهای همسایه ی ایران حرف زدیم.در نهایت من گفتم پدر و مادرم ترجیح می دهند به کربلا ومکه بروند تا کشورهای دیگر...
بعد رفتم خونه کمی اینورو وانور کردم , عصرهم رفتم آرایشگاه. ابروهام حسابی پر شده بود، دلم می خواست یه مدل خوب درستش کنه اما آرایشگرم سرش شلوغ بود برای همین همکارش ابروهامو برداشت و نتونست دم ابروهامو خوب درست کنه ، تا به تا شد. آخر سر هم آرایشگرم اومد مثله سابق دمشو چید( دلم من خوش که چقدر زحمت کشیدم تا ابروم پر شد)
توی آرایشگاه که بودم مامانم زنگ زد که مادربزرگ ودایی ات اومدن و ما بهش گفتیم تو رفتی موزه.برگشتی نگی که آرایشگاه بودی (یعنی مردم خرند، چطور با صورت پف کرده به مردم بگم موزه بودم) برای همین تو آرایشگاه خودمو معطل کردم چون اگر فامیل بفهمند من رفتم آرایشگاه آبروی هزاران ساله ی خانواده ی ما از دست می ره.
وقتی اومدم خونه مهمونا رفته بودن تقربیا همون زمان بود که به اون نتیجه هولناک رسیدم.
گونه هایم گر گرفته است
تشنه نیستم
می خواهم تنها بمانم
در اتاق را آهسته ببند
و از من نپرسید که چه بود...
گفت : آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
و در حقیقت یک شمع راز منوریست که آن را آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند.
و آن شب من خاموش شدم .چیزی در من به انتها رسید.
در عمقی فرو می روم که دیگر با کلمات هم پر نمی شود .
می خواهم حالا تا ابد برای خودم در انعکاس آب ، آوازی محرمانه بخوانم.
دارم در ترانه ای مبهم زاده می شوم ، به نسیما بگو کتاب های کودکان را کنار گلدان و سوالات هفت سالگی چیده ام.
دیگر تمام شد.
بعد از پایان تحصیلاتش برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگیاش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت میکرد. تا اینکه زنی برای پرسش مسالهای که برایش پیش آمدهبود پیش وی میرود. از وی میپرسد که «فضلهی موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاشام بود، افتاده است، آیا روغن نجس است؟» مرد با وجود اینکه میدانست روغن نجس است، ولی اینرا هم میدانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانواده اش را باید تامین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاورد و بریزد دور،روغن دیگر مشکلی ندارد.بعد از این اتفاق بود که مرد علیرغم فشارهای اطرافیان، نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام به طرد وی از خانواده نیز منجر شد.
زنده یاد حسین پناهی
سیاه سیاهم با زرد هماهنگم کن استاد
گاهی حجم یک کلاغ کنتراست تابلو را حفظ می کند.
من امروز الینا رو با خودم بردم موزه
در نهایت دایی احمد مهربون آمد و ما رو با خود به خانه برد.
می خوام اعتراف کنم این پست و چند تا پست قبلی رو زورکی نوشتم
چه زمانهایی زورکی نمی نویسم :
زمانی که خیلی خوشحالم وزمانی که خیلی ناراحتم
چه زمانی هایی زورکی می نویسم :
زمانی که معلوم نیست حالم خوبه یا حالم بده ، منظورم همون زمانهایی که با دو چشم شیشه ای جهان در برابرم عبور می کند.
از طرفی چون موزه نمی روم ترسیدم مردم بگن این همه وقت داره دو خط برای وبلاگش نمی نویسه.
نتیجه زورکی نوشتن :
با دو چشم شیشه ای یه جوالدوز به خودم می زنم یه سوزن به جهان گذران
می خواستم در مورد پست " من هنوزمنتظرم " یه چیزی بگم
یعنی می خواستم یه چیزی بگم ولی نمی گم
یعنی یه چیزی گفتم و یه چیزی نوشتم ولی نمی گم
چون نمی خوام بعضی از دوستانم رو ناراحت کنم و بعضی دیگر را خوشحال
خودم می دونم چی گفتم
به هر حال هم زمانی آن نوشته را با تولد حضرت مهدی (ع) به فال نیک می گیرم.
شهر خای است زعشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
کو کریمی که ز بزم طربش غمزده ای
جرعه ای در کشد و دفع خماری بکند
همیشه فکر می کردم اگر زمان به حد کافی داشتم خیلی کار انجام می دادم
مثلا:
هر روز وبلاگم به روزمی کردم
مطلب ترجمه می کردم
پایان نامه ام تموم می کنم
نوشته های نیمه کاره و ویرایش نشده
نوشته های جدید
طراحی و خیلی از کارهای دیگه
اما این روزا که دیگه موزه نمی رم فقط وقت کشی میکنم.
به قول یه دوست همیشه همینطوره