فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

روز و روزگار من

می دانم خیلی وقته که وبلاگم را و به روز نکردم ، همیشه به این مسئله فکر می کنم و نمی دانم چرا چیزی برای وبلاگم ندارم برای همین تصمیم گرفتم شرح حال این روز های خود را که تقریبا با آرامش سپری می شود برای شما بنویسم. 

بهمن ماه وقتی از تهران برگشتم به موزه رفتم و آنجا مشغول کار شدم .در موزه با مسائل متعددی رو به رو بودم  اما هیچگاه به خاطر این مسائل عمیقا مایوس و غمگین نشدم و باید بگم از دست و پنجه نرم کردن با مسائل کاریم لذت می برم و روز به روز  تجربه هایم در امور کاری بیشتر و بیشتر می شود. می دانستم نباید مشکلات کاری مرا وادار به عقب نشینی کند برای همین در برابر آنها ایستادم . چیز خوبی که در مورد کارم هست این است که اینجا کمتر دچار تکرار مکررات می شوم . 

نکته دیگر اینکه همکاران خوبی دارم که دوستان خوبی هم شده ایم با همکارانم معصومه و حکیمه در یک کلاس اروبیک ثبت نام کرده ایم و گاه گاه با هم به گردش و سینما می رویم و خیلی به ما خوش می گذرد و زیباتر اینکه به هم اعتماد داریم. 

در خانه هم تغییراتی صورت گرفته پنج شنبه و جمعه نسیم با الینا به خانه ی ما می آید و گاها من و نسیم و مامان کنار هم می نشیم و با هم در مورد مسائل مختلف حرف می زنیم. 

من از بازی کردن با الینا خیلی لذت می برم . الینا خیلی شیرین ، شیطون و یاهوشه . وقتی می خواهیم از او عکس بگیرم ، از سوژه بودن خوشش نمی آید و ترجیح می دهد پشت دوربین قرار بگیرد  و با دقت به من و دوربین نگاه می کند ، فکر می کنم او در آینده عکاس خوبی شود ، او خوب می رقصد و بسیار اجتماعی است ، حتی با پسرها راحت ارتباط برقرار می کند و خیلی خوشحالم من و نسیم هرگز به او تذکر نخواهیم داد خود را سنگین بگیرد. 

نسیم هم هنوز از نصحیت کردن من در مورد ازدواج کردن خسته نشده. 

دوستم سارا را نباید فراموش کنم که علاقه داریم به جاهای به اصطلاح کثیف برویم و غذاهای به اصطلاح کثیف بخوریم ، چند شب پیش از احمد خواستیم  ما را به لشکر ببرد تا فلافل کثیف بخوریم و خیلی دوست داریم بریم پیش ناصر کثیف تا سمبوسه کثیف هم بخوریم اما من حقیقتا مانع این کار شدم چون معده ام بسیار حساسه و حوصله مسموم شدن هم ندارم و منو یه چند ماهی گرفتار می کنه. 

تازه دایی ام که به همراه خانواده اش تازگی ها به اهواز برگشته قسمتی دیگر از زندگی ام را پر کرده اند و بچه های کوچک دایی ام تازگی ها خیلی به من علاقه پیدا کرده اند ، حالا که بچه دور و برم زیاد شده، باید حواسم باشه اگر جایی برنامه ای بود که مناسب برای بچه ها باشه براشون برنامه ریزی کنم . 

و اما دنیای مجازی ... 

 نمی دانم قبلا گفته ام یا نه که چقدر به دنیای مجازی علاقه مندم روابط خوبی با این فضا دارم.  

یکی دوتا دوست خوب و دانشمند در دنیای مجازی پیدا کردم ، گاهی ظهر ها یا شب ها با آنها چت می کنم و از مصاحبت با آنها بسیار لذت می برم . 

در حال حاضر شاید تنها غصه ی من در زندگی این باشد که در دنیای پر شور و حال تئاتر نیستم  از عشق و دغدغه ی اصلی ام. 

از بی حوصله گی ها... 

این روزها نه حوصله نوشتن پایان نامه ی کارشناسی ام را دارم ، نه حوصله ی تمام کردن نوشته های نیمه کاره ام . چرا؟ نمی دانم  

شاید واقعا آدم های شکست خورده به دنبال نوشتن می روند. 

با نوشتن آرزوهایم این مطلب را تمام می کنم با گفتن امیدها و آرزوهایم  مثلا می خواهم به خود بگویم حکایت همچنان باقی است. 

آرزو دارم دوباره تئاتر کار کنم 

آرزو دارم مکررا بنویسم 

آرزو دارم سفر کنم به همه جای ایران و جهان 

آرزو دارم این پایان نامه ی لعنتی را بنویسم تا بلاخره این لیسانس لعنتی را بگیرم 

آرزو دارم کارشناسی ارشد در رشته ی کارگردانی قبول شوم آن هم دانشگاه روزانه (پول ندارم) 

آرزو دارم خانواده ام و دوستانم خوشحال و با انگیزه باشند  

این آخریه خیلی برام مهمه و من همیشه آخر سر چیزای مهم یادم میاد 

با انگیزه بودن و خوشحالی دوستانم به من نیرو می دهد تا من خوشحال و باانگیزه برای آرزوهایم تلاش می کنم. 

 

خلاصه این است روز و روزگار من 

                                من روز را دوست دارم اما از روزگار می ترسم. 

                                         من می ترسم پس هستم  

                                                                                                              حسین پناهی