فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

بازم تمرینات نمایش فکرم را مشغول کرده و نمی تونم روی کتابی که می خوانم تمرکز داشته باشم ، به خصوص که کتابی که در دست دارم هرمونوتیک و تئاتر نام دارد و به ارتباط انسان و فهم و چگونگی درک یک متن به عنوان یک اثر هنری  می پردازد. جلسه قبل به نوعی شاهد طغیان یکی از بازیگرها بر علیه نقشش بودم" من نمی تونم این نقش رو بازی کنم ، من دوست ندارم همچین آدمی باشم" خوب اول از همه فکر می کنم خودم به عنوان کارگردان در مورد این بازیگر و نقشش اهمال کردم و به اندازه کافی به آن توجه نکردم و بیشتر وقتم را صرف دیگر نقش ها کردم . در نمایش همه نقش ها ارزش مساوی دارند و همگی آنها شایسته ی آن را دارند که کارگردان و بازیگران بدانها توجه کند و هیچ نقشی کم اهمیت نیست . اما گاهی اتفاق می افتد بازیگر در مواجهه با نقشی که قرار است بازی کند دچار مشکل و بحران شود. یادم می اید هنگامی که نقش کارگردان را در نمایشنامه چیزی شبیه زندگی حسین پناهی تمرین می کردم با مرگ کارگردان در پایان نمایشنامه مشکل داشتم برایم این سوال پیش آمده بود چرا این آدم باید بمیرد چرا یک انسان تاوان اشتباهات خود را اینچنین باید پس دهد. آیا اصلا اشتباهی رخ داده است. با کارگردان وارد بحث شدم و از نظر منطقی مجاب شدم که این نقش باید بمیرد آما با این حال نمی توانستم زیر بار این مرگ بروم و به دنبال راهی بودم که سرنوشت نقش خود را تغییر دهم. هر چه تمرین جلوتر می رود بازیگر می تواند یه درک بهتری از نقش موقعیت او پیدا کند . روز اجرا که در واقع می توان آن را روز تمرین نهایی نام نهاد این درک به کاملترین شکل خود می رسد. یادم می آید در روز اجرا وقتی به پایان نقش خود نزدیک شدم خودم را با مرگ مواجه دیدم و در ان لحظه نسبت به هر چیزی برایم پذیرفتنی تر و خواستنی تر بود و اصلا اتفاق تلخی نبود و مرگ چون زن ظریفی زیبا و چشمانش باشکوه بود. آن وقت فهمیدم مرگ یه تاوان غیر منصفانه است به قول یک اندیشمند مرگ تنها چیزی است که عادلانه میان انسانها تقسیم شده است. تئاتر همینه ، درک کاملتر از زندگی

یک نفر می خواهد تا مقصد بخوابد ، یه عده ی دیگر به گفت و خند و شاید کسی میل داشته باشد از شیشه به بیرون نگاه کند آیا دارد مناظر را دنبال می کند یا در افکار خود غوطه ور است چه تفاوتی میان آنهاست؟

به الان که نگاه می کنم دیگه مثه قبلانا از پوچی و بیهودگی رنج نمی کشم اما هنوز هم زمان رو از دست می دم.هنوز هم افکارم می آیند و فرار می کنن.

یه ضرب المثل امروزی در مورد ازدواج وجود دارد که به شما می گوید

 با طناب پوسیده ی پدر و مادرت به ته چاه نرو

همیشه دچار به نوعی مرض ایده آل نگری بوده ام چیزی که همیشه سعی کرده ام از آن فاصله بگیرم و سعی کرده ام نگاه واقع بینانه و نه بدبینانه به زندگی داشته باشم ، اما گاهی وقتی برای مدتی همه چیز به روال پیش می رود باز این نگاه ایده ال نگری به سراغم می اید و دچار فراموشی می شوم و زندگی و آنچه در آن هست را فراموش می کنم. گویی می خواهم همیشه چیزی خارج از زندگی باشم و انگاه زندگی در برابر دیدگان می ایستد و می گوید قرار مان این نبود ، قرارمان این بود مرا همانطور که هستم بپذیری و چیزی خارج آنچه رو به رویت هست نیست. زندگی در آنچه که هست تردیدی نمی کند در حالیکه من مدام به انچه که هست شک می کنم و شاید درسی را که باید در زندگی بگیریم همین است که در برابر انچه که می بینی و هست تردید نکن.

ما را تئاتر نشاید و یا هر چیز برازنده ی دیگری ، مُرد زمانی که شاعری گفت هنر نزد ایرانیان است و بس ، تئاتر بیش از هر جا غرب را که تئاتر زائیده ای آنجاست ،شایسته آید نه یک مشت لَنگ و کور و کچل مانند ما که به زور می خواهند یا خود را به تئاتر بچسبانند یا تئاتر را به خود ...

مارا شایسته تر آن بِه که یا در پای منتقل و بساط در خماری خود بمیریم یا در پای ضریحی سرد بپوسیم  که از قدیم گفتند خلایق هر چه لایق ...