فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

نوستالژیا

یه چن شبی هست که دچار نوعی نوستالژیا شدم به سرم زد به یکی دو تا از دوستای قدیمی زنگ بزنم . آدمایی که قبلنا دوستای خوبی بودیم و الان به خاطر گذشت زمان و یه سری حوادث این رابطه ها کم رنگ ، محو و حتی ویران شد.
می خواستم بهشون بگم گور بابای گذشته 
خیلی حرفا هست که بهم نگفتیم
خیلی جاها هست که هنوز نرفتیم 
و اینکه چقدر دلم برات تنگ شده ...
اما واقعییت اینه که ترسیدم...
می دونم اونا دیگه اون آدمای سابق نیستن
از خودم می پرسم اصلا اونا به این چیزا فکر می کنن؟ 
اگر فکر می کنن چقدر به احساساتشون اهمیت می دن
اصلا اونا هم دلشون تنگ می شه اگر می شه چیکار می کنن...
هنوزم دارم فکر می کنم و مرددم...

برو و در را کلید کن

برو

در را کلید کن

 بر آن قفلی بزن از جنس تردید

و بگذار این چراغ آرام آرام خاموش شود.


نیمه شب در پاریس

بعضی وقتا یه فیلمی می بینی زیاد نظرتو جلب نمی کنه اما چند وقت بعدش می فهمی این فیلم تو پوست و گوشتت رسوخ کرده ، تو ذهنت حرکت کرده و به نوعی خودش را در ذهن تو به اتمام رسانده است.
فیلم نیمه شب در پاریس از اون فیلماست. اول به نظرم ساده اومد. 
داستان در مورد نویسنده ی جوانی است که در رویای دهه های آغازین قرن بیستم یعنی دوران اوج مدرنیسم زندگی می کند از نگاه او ،آن دوران، دوران طلایی هنر و ادبیات ا

ست. در جریان فیلم او به گذشته قدم می گذرد و با زنی آشنا می شود که قرن هیجدم که عصر و خرد و روشنگری است، را دوران طلایی می نامد ، آنها به اتفاق به قرن هجدهم قدم می گذارند و با انسانهایی برخورد می کنند در رویای دوران رنسانس زندگی می کنند.
آنها همه در آروزی گذشته اند ، بعد از درک این مطلب نویسنده ی جوان به زمان خود باز می گردد و تصمیم می گیرد زندگی خود را از نو بسازد.

این بهترین درسی است که نویسنده ای مثه وودی آلن می تواند به ما بدهد.

خرسی درون من مرده است.

با دستهایم چه کنم ؟

آنگاه که دستانت را در جیب هایت

پنهان می کنی

و با چشمانم ؟

انگاه که نگاهت را از من می دزدی

و با دردهایم، که می پیچند در من چون کلافی سردرگم

و با سوالهایی که مدام در سرم زیاد می شود

و صدایی که دیگر شبیه جیغ شده

خرسی درون غار خفته است

از خواب بهار گرمش می شود گاهی

پنجه می کشد در من

می کوبد مرا بر در و دیوار این شهر خاک گرفته

جیغ می شود در صدایم

در گلویم بغض می شود

ترک برمی دارد بند بند ستون هایی که دیگر افراشته نیستند.

خرسی درون غار خفته است ، در رویایش تکرار می شود

مردی که می آید آغاز بهار

و سرودش جاری می کند رودها را لابه لای خطوط شکسته

خطوطی که می شکند در امتداد جاده ای که طی نشد...

در انتظار صدایی که دیگر نمی خواند

رودها در پشت سدهای تردید از حرکت باز می مانند

ترک می خورد رد پای مردی بر دهانه ی غار!

خرسی درون غار مرده است!!!

 

قضاوت زود هنگام اساسا کار درستی نیست. اما بدین معنا هم نیست که می توانیم پرسشهایم را رها کنیم. ذهن همواره به دنبال پاسخی برای آنهاست. انسان های خلاق و پویا قضاوت نمی کنن ، فرار هم نمی کنن بلکه همواره با پرسش های خود مواجه می شوند و راه های نوین را جستجو می کنند.