فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

نمایش هنر تقلید است

نمایش هنر تقلید است . بشر تمام حرکات خود را از طبیعت تقلید کرده است . مثلا وقتی می خوایم کسی رو بترسونیم و در نظر بگیرید دستهامون چون چنگال حیوانات بالا می گیریم گویی یک ببر هستیم یا یه گربه ی وحشی و شاید یه خرس

فکر کنیم انسان چهره ی یه انسان مرده را دیده باشد که مورچه صورتش را خورده باشد. ماسکی شبیه صورت او درست می کند  و در حالیکه دستاشو به صورت چنگال بالا آورده شروع می کند به ترساندن مردم. کافی است کمی باهوش باشد، تا از این شیوه مردم را به خدمت خود بگیرد. میزان موفقیت او بستگی به این دارد که او چقدر خودش را باور دارد. اگر چند لحظه بعد از خنده رودر بر شود و ماسک خود را از صورت خود بردارد و بگوید "نه بابا ... منم ... شوخی کردم" خیلی از چیزها رو خراب کرده است. مثله این است که فرعون بیاید بگوید "نه بابا شوخی کردم پسر خدا کجا بود ... سر به سرتون گذاشتم ... ای مردم مصر شما چقدر خنگید"...

بازیگری دقیقا همین است .

هنرپیشه باید تخیل بیدار و توانایی بداهه سرایی داشته باشد یعنی اینکه در این هنر(بازیگری) باید چنان تبحری نشان دهد ، تا تماشاگر باور کند که در هر اجرا، دارد مطلب نویی می گوید و بازی تازه ای ارائه می هد.


داریو فو

در باب جنون


مجنون به لحاظ تاریخی کارکتری پیچیده و پرتناقص است که نقش های همپوشاننده ی گوناگونی از قبیل دلقک، بوفون ، لوده ،بلاگردان  غیب گو را در بر می گیرد و چون نمادی از ناهمسازی و سردرگمی تکرار می شود.


مجنون بودن با حماقت یکی نیست بلکه بیانی مبهم و دو پهلو و وارونه از تصور عقل و جنون است که در سده های میانه (قرون وسطی) رواج داشت.جنون که آمیخته با چند جریان قدرتمند الهیات آن زمان بود، مجنون بودن را به منزله ی ویژگی بارز  بشر می دانست که خود را در تمامی اعمال آدمی بروز می داد.


اگرچه دلقک بازی فرم تقدیس شده ای از جنون محسوب نشده و با فساد و گنهکاری یکسان پنداشته می شود، اما انگاره ی جنون به مثابه ی پادزهر تطهیر کننده ی آدمی از رفتار متظاهرانه ، همچنون درونمایه ای قدرتمند در ادبیات پرورش یافت . از آنجا که انگاره ی جنون به عنوان ابزاری مرسوم برای بیان طبیعت آدمی بود ، می شد آن را به عنوان هویتی نا به روال و متناقص نما جهت نقد اجتماعی و حمله ای هجو آمیز به کار گرفت. 



گفتنی ها کم نیست

دیشب فیلم نمایشی رو دیدم به نام نظمیه زنان . نمایش خیلی خوبی بود چه از لحاظ متن و چه از لحاظ اجرا. داستان در مشهد می گذشت در دوران رضا خان و کشف حجاب

مرد به عنوان رئیس شهربانی مشهد ارتقاء پیدا کرده بود. خانواده اش با دعا و صلوات ، شوق و شور فراوان لباسهایش را اتو کردند و او راهی کارش شد. اما چه در انتظار او بود. فرمان کشف حجاب صادر شده بود و او مجبور به اجرایش بود. زنش از خانواده ای پایبند به اصول بود و در جریان مسجد گوهرشاد کشته شد و خود نیز مجبور به خودکشی شد.

دیدن این کار داغ دل هر کسی رو تازه می کرد. این داستان زندگی ماست ، زندگی هر روزه ، سادترین شکلش هنگامی که ساعتها در پشت میز برای کنکور درس خواندیم، کمرمان خم برداشت ،چه شبها که از استرس کنکور نخوابیدیم، پدرهایمان با زحمت بسیار هزینه کتابها و کلاس ها آزمون های آزمایشی رو متحمل شدند مادرهایمان در نماز هر شبشان مارا دعا کردند ، در دانشگاه قبول شدیم ، خاتواده مهمانی ها گرفتند و چه شادی ها که نکردند ... اما در دانشگاها چه چیزی انتظار فرزندانشان را می کشید...از طعنه و کنایه تا توهین و شلیک گلوله ... به چه جرمی؟

یادم می آید با چند تا از دوستان تو یه رستوران سنتی تو تجریش نشسته بودیم یه گروه دانشجو تقریبا حدود پانزده نفر بودند (آخه همه مثه ما هنری ها نیستن که سر و ضعشون  شبیه به آدما نیست) اومدند رستوران و دونگی غذا سفارش دادند. تحت کناری ما دو سه تا پسر و دختر شونزده هفده ساله نشسته بودند از اون مرفه های بی درد که برای کار و پیشرفتشون نیازی به درس و دانشگاه نداشتند.از اون دسته ادمایی همه چیز رو با پول می خرند و می خورند و تا بابای دلالشونو دارند درد هیچ چیزی رو نمی کشند. اون سه تا عوضی شروع کردند به مسخره کردن این دانشجوها که خدا می داند هزینه ارزان ترین غذای رستوران هزینه یک هفته غذای دانشگاست.

سبب این همه تباهی چیست ؟ واقعا ما داریم به کجا می ریم؟

شرفتمندانه بمیریم یا مذبوحانه برای این زندگی بجنگیم؟

من و حیوانات درون

یه چند روزی بود که تمام نیروی های درونی ام سر به طغیان برداشته بودند. خود آگاه با ناخوآگاه ، احساسم ، قدرت ذهنی ام ، وجدان بیدار ، وجدان خفته ، زن های درونم ( این قسمت یه کمی شبیه حموم زنونه شده بود) . من بیچاره هم بی حال افتاده بودم روی تختم و این وضع رو نظاره می کردم. چشون بود؟ اگر من چیزی فهمیدم شما هم فهمیدید. خلاصه در این اوضاع  و احوال خرس درونم که فکر می کردیم به خواب عمیقی فرو رفته،  پا شد با قیافه ای مظلوم نزدیک من آمد و گفت: ای ندا همانا در نزد تو کسی گرامی تر و مهم تر از من نیست .همانا که قدرت و نیروی حرکت تو در زندگی از من است و تو به واسطه منی است که بلند مرتبه و نیرومند گشته ای . در حالیکه طبق روال معمول همیشه  داشتم می گفتم " هان" تمام نیروی های درون از طغیان دست کشیده و همگی شان دور من و خرس حلقه زدند و گفتند " همانا حقیقت در نزد این خرس است" ( یه هو همشون فرهیخته شدند) آنگاه همگی در حضور من سوگند همی یاد کردندی که "ما همه در جهت شادابی و بقای این خرس متحد  خواهیم شد"

من که خیلی زورم اومده بود چون اینا به خاطر خرسه با هم متحد شدن نه به خاطر من ، متظاهرانه گفتم هر کس این خرس رو دوست داشته باشد مرا دوست داشته و هر کس اورا بیازارد مرا آزرده است. حاضران به غایبان برسانند.

داستان هنوز تموم نشده

بعد خرسه که خیلی خوشش اومده بود یه لبخند ضایعی تحویلم دادو گفت " علاوه بر من باید هوای این مارو هم داشته باشید و یه هو یه مار آبی رنگ جلوی چشمم سبز شد و نیششو تا بناگوش باز کرد.

واهلو این دیگه از کجا پیداش شد

بعد خرسه گفت تو همون غاری که من خوابیده بودم اینم پشت یه سنگی خوابیده بود. منم که چاره ای نداشتم گفتم اشکالی نداره فقط اون نیششو ببنده چون من از مارایی که فقط بلندن نیش بزنن بدم میاد. بعدم هم بهشون گفتم فعلا از جلوی چشمام دور شن و برن تو همون غاری که بودن.

خلاصه دوستام ما هستیم یه خرس قهوه ای و یه مار آبی 

زندگی آب دوغ خیاری

این روزا دارم در مورد کمدی و خواستگاهش مطالعه می کنم

 کمدی نماینده ی جهانی وارونه و متزلزله و به نظرم با زندگی انسان سرخورده و بی اراده رابطه ی مستقیمی داره . 

 زندگی خود ما.

 به قول مالکوم زندگی ما کمدی بیش نیست، آن هم از نوع آب دوغ خیاری اش.

زندگی این روزای منم آب دوغ خیاری شده. از وقتی که اعتقاد خودم رو به یه سری اصول اخلاقی از دست دادم زندگیم شکل یه کمدی به خودش گرفته... هر چقدر بیشتر به یک سری اصول اخلاقی  پایبند باشی مضحک تر و مسخر تر می شی.

و از جهتی کمدی ، طغیان انسانه به سوی آزادی... رهایی از تمام قیود اجتماعی.

شاید همین تقاصه که زندگی رو به یه کمدی فوق العاده مشکل تبدیل کرده.