فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

نفس بکش
آنگاه که بر روی آب های آبی شناوری
نفس بکش
زمانی که با حرک دستانت آبها را به حرکت در می آوری
نفس بکش
زمانی که سقف آسمان رو به روی چشمانت گسترده است
ولذت ببر و گمان مبر که دیگران را از نبود تو رنجی است
و گمان مبر که تو را از نبود دیگران رنجی است
نفس بکش و لذت ببر.

درباره داستان خیابان شهر

سلام ازدوستانی که اولین داستان مرا خواندند و پیام خود را گذاشتند ممنونم اما متاسفانه احساس کردم که خوانندگان نتوانستن پیام داستان مرا کامل دریابند که این اشکال از ضعف داستان و نویسندگی من است برای همین این مقدمه ای را در اینجا می آورم

وقتی انسان درهای تفکر و اندیشه را بر روی خود  می بندد و زنجیر تعصب را به پای خود می نهد به دام آرزوهای پیش پا افتاده و بی ارزش می افتد . در جایی از زبان یک اندیشمند خواندم وقتی که زندگی انسان سمفونی یکنواختی از نتوانستن ها بشود ، انسان کم کم به خواب می رود و به جای زیستن با واقعیت  خود را با رویاهای شیرین دل خوش می کند و باغ آرزوهایش را در عالم پندار و خیال بنا میکند.

در باره شهر سوخته و سفال آن

شهر سوخته

از مجموع کاوش ها و بررسیهای انجام شده در شهر سوخته  مسایل بسیار زیادی تاکنون برای پژوهشگران این محل روشن شده است. پیش از آغاز کاوشهای شهر سوخته ،بسیاری از باستان شناسان معتقد بودند که مهم ترین مراکز فرهنگی و تمدن در میان رودان و جنوب غربی ایران واقع شده بودند ولی امروز با کشفیات شهر سوخته و سایر محوطه های باستانی مهمی چون تل ابلیس و تپه یحیی و شهداد تغییراتی کلی در نظریات ایشان حاصل شده است اهمیت و وسعت کشفیات شهر سوخته در طی چند سال اخیر این محوطه را از صورت یک محوطه باستانی عادی دوران مفرغ بیرون اورده و به صورت مهمترین مرکز استقرار و در حقیقت مرکز اجتماعی سیاسی اقتصادی و فرهنگی تمام منطقه در طی هزاره های دوم و سوم پ م در آورده است.شهر سوخته با تمام وسعت خود فاقد معبد ، دیوار بزرگ  یا دفاعی شهر ، دروازه  یا ساختمان عمومی است و نیز در هیچ یک از خانه های کاووش شده  آثار تدفین و قبر مشاهده نشده است زندگی در این شهر در حدود 1500 سال بین 3200 تا 1800 پ م دوام داشته و بخشهای حاوی آثار و باقی مانده های باستانی آن به 4 بخش تقسیم شده اند.

تقویم زمانی

دوره های استقرار در شهر سوخته را به 4 دوره و 11 لایه متمایز تقسیم کرده اند .قدیمترین دوره استقرار شناخته شده دوره اول است که لایه های 10 ،9 و 8 را در بر می گیرد که از حدود سالهای 3200 پ م تا حدود 2750 پ م را شامل می شود .سفالهای پیدا شده در این دوره مشابه سفالهای است که در شمال خراسان در خاک جمهوری ترکمنستان پیدا شده .در کهنترین لایه این دوره یعنی لایه دهم یک گل نوشته ایلامی پیدا شده که مشابه آن گل نوشته هایی است که در سایر محوطه های باستانی ایران چون گودین تپه کنگاور یا تپه یحیی کرمان نیز دیده میشود .آثار دوره اول استقرار در شهر سوخته  حدود 4 متر ضخامت دارد .دوره بعدی  استقرار در شهر سوخته یعنی دوره 2 آن لایه های 7 ، 6 و 5 را در بر می گیرد این دوره و دوره 3  مربوط به اواسط دوران مفرغ است.ظروف دوره دوم را سفالهای با رنگ سیاه روی زمینه نخودی ، سیاه روی زمینه خاکستری و سفالهای چند رنگ تشکیل می دهد.

سفال

به طور کلی می توان گفت که سفالهای لایه کهنتر شهر سوخته ارتباط این محل را با بخشی از خراسان بزرگ که امروزه جمهوری ترکمنستان شناخته می شود و سفالهای جدیدتر ارتباط این محل را با تمدنهای دشت سند (مهران رود) بیان می دارند.در تمام دوره حیات شهر سوخته یعنی از دوره اول تا دوره چهارم استقرار در این شهر  سفال نخودی رنگ وجود داشته است .سفالهای خاکستری رنگ در لایه های ده  تا چهارم،سفال سیاه روی زمینه خاکستری در لای های چهارم تا هفتم و سفال قرمز روی زمینه خاکستری در لایه های هفتم تا دهم  پدیدار می گردد که این گونه سفالها با برخی نمونه های پیدا شده در تپه های آنو ، حصار ، بمپور و محوطه های دشت کویته (پاکستان) قابل مقایسه اند بالاخره می توان به سفالهای چند رنگ اشاره کرد که در لایه های 9 تا 5 دیده می شود .از روی مقایسه سفالهای فوق می توان به ارتباطات موجود بین شهر سوخته با بمپور ،خوراب موندیگاک افغانستان و دامب سادات (تمب سادات)در دشت کویته پاکستان پی برد.یکی از مشخصات سفال شهر سوخته سادگی آن است ظرفها معمولا بدون دسته ،لوله و دارای پایه های ساده اند .سفالهای محلی بیشتر به صورت لیوان ، کوزه های شکم دار ، کاسه ، قمقمه و بشقا بهای کم عمق پدیدار می شوند و کنار آنها میتوان سفالهای براق نوع یحیی، سفال منقوش نوع بمپور ، سفال معروف ترکمنی با نقوش هندسی و سفالهای نال بلوچستان را نیز دید که مجموعه آنها نشان دهنده رابطه تجاری و اقتصادی و البته فرهنگی شهر سوخته را می توان با گروههای سیاه متمایل قهوه ای ، سیاه روی زمینه خاکستری و سیاه روی زمینه قرمز تقسیم کرد.درصد سفالهای به دست آمده از دوره اول شهر سوخته نسبت به سفال دوره های بعدی به مراتب کمتر بوده و چهل درصد آنان را نوع سفال منطقه کویته یا سفال ترکمنی تشکیل می دهند اما در اواخر این دوره و در طی لایه هشتم ان تزیینات تجریدی و ساده این گونه سفالها کم کم از روی سفالهای شهر سوخته ناپدید می شود و نوع تزیینی دیگری پیدا می شود که بعدها در شهر سوخته عمومیت پیدا  می کند .دوره دوم (لایه های 7 و 6 ) شناخته شده ترین دوره های استقرار در شهر سوخته است.سفال این دوره  ادامه سفال نخودی رنگ شهر سوخته با نقوش قهوه ای رنگ است با این تفاوت که در این دوره از سفال معروف به ترکمنی نشانی نمی یابیم .سفالهای دوره سوم (لایه های 5 ،4 و 3 ) ادامه سفال پیشین استبا این تفاوت که تزیینات سفال کم و ساده تر شده اند.در این دوره از چرخ سفالگری نیز استفاده شده است.سفال دوره چهارم همگی چرخساز و غیر منقوش و ساده بوده اند و به طور کلی سفال منقوش این دوره بسیار نادر بوده است و در عوض براق کردن سفال رایج شده است.

به نقل از کتاب تاریخ سیستان و بلو چستان

وقتی برمی گشتم

حالم خوب نیست.اتوبوس هیچ امکاناتی نداره.انگار فنرای ماشین خرابند و اتوبوس به شدت می لرزه ، جاده پر از دست اندازه.بغل دستم یه زن دهاتی چاق که بچه ش اتوبوسو رو سرش گذاشته نشسته.شدیدا بو می ده .پسر  بچه صندلی عقب با پاش هی به صندلیم می کوبه ، دارم حفه می شم، حالت تهوع دارم .می خوام همه اینارو بیارم بالا.

.............

شب بود پرده اتوبوسو کنار کشیدم ، دیدم آسمون پر از ستارست.اتوبوس با سرعت جاده رو طی می کرد و ستاره ها دنبالمون می آمدند.دلم آب خنک می خواد .ای کاش یه بطری آب یخ داشتم از همونایی که مامان همیشه توی کیفم می گذاشت.

..............

موقع نماز یه قاصدک روی قالی مسجد قل می خورد نزدیک بود حواسمو پرت کنه.نماز که تموم شد سریع از مسجد خارج شدم در حالیکه سعی می کردم با موبایلم خونه رو بگیرم  و قاصدک را فراموش کردم ....

روی چمن نشستم و غذایی را که سمیه برام گذاشته بود خوردم پسر بچه روی علف ها دنبال چیزی ورجه وورجه می کرد.مامانم بهم زنگ زد.از دانشگاه بهش گفتم که داشت منحل میشد .از سفرم که پر از خستگی بود .از اتوبوس که خیلی شلوع بود ویه زن چاق احمق که با یه بچه عر عرو کنار من نشسه بود.گفتم که خیلی بد شانس و بیچارم.مامان گفت غصه نخور درست می شه .موبایلمو قطع کردم.پسر بچه چند قدمی من پرید و گفت بلاخره گرفتمش . قاصدک را توی دستاش دیدم که هزار تیکه شد.

 

خیابان شهر(داستان کوتاه)


چند دقیقه ای بود که به آینه خیره شده بودم .پیشومی و صورتم پر بود از موریزه با دو تا ابروی پت و پهن.
خاله ام همیشه می گفت «دختر تا خونه شوهر نرفته نباید دست به صورتش بزنه»
از جلو ی آینه کنار رفتم چادرم را از روی گنجه برداشتم و سرم کردم و به سمت در حیاط راه افتادم.مادرم معمول همه عصرها مشغول شستن حیاط بود گفت:«باز شال و کلاه کردی کجا؟ تازه از کتابخونه برگشتی»
«می خوام از مریم کتاب کنکور بگیرم زود برمی گردم»
موقع برگشتن از کتابخونه با نگاهم تمام خیابون را جستجو کرده بودم اما نتوانسته بودم ببینمش.توی دلم گفتم شاید این بار ببینمش. سر و ته شهر ما فقط یک خیابون بود.یک خیابون اصلی که به یک میدون منتهی می شد.
..............................
از وسط میدون رد می شدم پیکان سفید رنگی با سرعت به سمتم می آمد.ترسیدم و به سرعت به سمت پیاده رو دویدم، نفس نفس می زدم، تا سرمو بلند کردم نگاهم به صورتش گره خورد .چند تار از موهای روغن زده اش روی صورتش ریخته بود. زیباترین پسری بود که تا بحال دیده بودم ،به خودم آمدم ،خجالت کشیدم،چرا؟ نمی دونم چادرمو سفت گرفتم و تا نزدیک دهانم بالا آوردم سرمو انداختم پایین و با قدم های تند از آنجا رد شدم.میخواستم در موردش فکر نکنم ،معلم معارف یک روز گفته بود زن نباید چهره مردی را که دیده در ذهنش تداعی کنه.از اون روز به بعد نگاهم خیابون را جستجو می کرد؛ هر وقت می دیدمش چادرمو سفت می گرفتم و سرمو به زیر می انداختم و با قدم های تند رد می شدم.
مریم هم تو نخ پسره رفته بود یک روز تو خیابون نشونش داد و گفت کسی رو که دوست داره اونه اسمش هم بلد بود، یه بار که از کنارشون رد شده بود شنید که یکی از پسرها گفت آقا رضا ما که مثل شما پولدار نیستیم که فقط لباسهای مارک دار بپوشیم.رضا... چند بار اسمشو توی دلم تکرار کردم.اما نه به مریم گفتم نه به هیچ کس دیگه حتی اسمش رو جایی ننوشتم .
خاله و مادربزرگم هر غروب پیش مادرم می آمدند و پشت سر تمام آدمای دنیا غیبت می کردند، مهناز و دختر خالم کنار من می نشستند اما به حرفای خاله گوش می کردند .خاله دستاشو به صورتش می کشید ، مادربزرگ لباشو گاز می گرفت و مادرم لباسهای پاره ی عباس را می دوخت.
یک روز غروب که به خونه برمی گشتم رضا را که با دوستاش سر خیابون ما ایستاده بود چادرمو سفت گرفتم سرمو به زیر انداختم و از کنارشون رد شدم می خواستم با حجب و حیا نظرش رو جلب کنم خاله ام همیشه می گفت «مردها دختر هایی را برای زندگی انتخاب می کنند که سنگین و سر به زیر باشند» حتی سرشو بلند نکرد تا نگاهی بندازه .کمی دلم گرفت اما بعد به خودم گفتم از آقاییشه.نزدیک خونه که رسیدم صدای همهمه ای بلند شد یک لحظه برگشتم یقه پیرهن ماکدار رضا تو دستای عباس کشیده می شد.سریع پریدم توی خونه. مادر معمول همه عصرها حیاط می شست.سلام کردم و چادر م را از سر در آوردم و داخل اتاق شدم و گوشه ای از اتاق کز کردم.مهناز پرید توی خونه و داد زد «مامان مامان عباس داره دعوا می کنه»
مادر نگران چادرش را از روی بند حیاط برداشت و سرش کرد و با مهناز تا نزدیک در رفت، سرش را از در خونه برد بیرون و سعی می کرد ببینه چه خبره.چند دقیقه بعد عباس عرق کرده وارد خونه شد.«جوجه فوکلی های عوضی»مادر با نگرانی پرسید «باز چی شده؟»
عباس در حالی که یک لیوان آب از کلمن پر می کرد گفت:«وایسادن سر خیابون که دخترای محله را دید بزنند، از وقتی که این دانشجو ها ریختند تو شهر ، گند شهرو برداشته»
چند سالی بود که توی شهر ما دانشگاه زده بودند پسرها و دخترای زیادی از جاهای مختلف به شهر ما آمدند که هیچ کدام شبیه ما نبودند پسرها با تی شرت های رنگی و شلوار جین و دختر ها با صورت آرایش کرده و مانتو های رنگارنگ از خیابون عبور می کردند. خاله همیشه می گفت:«زن باید خودشو فقط برای شوهر درست کنه»
بعد از تاسیس دانشگاه شهر ما صاحب چند تا باشگاه ورزشی، باشگاه بیلیارد، کافینت و چند تا کافی شاپ شد. که فقط دانشجو ها مشتری آنها بودند.خاله همیشه میگفت جای آدمای خراب و بی دین و ایمون
خاله که بچه هاش هر سال تجدید می شدند یه روز نگاهی به من انداخت و رو کرده به مادر و گفت:این روزا هر کی می ره دانشگاه خراب میشه، زینب مواظب دخترت باش اصلا شو هرش بده.مادر جواب داد فریده اینطور نیست، من خودم حواسم هست. اینقدر خاله از دختر ای دانشجو بد گفت که تصمیم گرفتم اگر دانشگاه قبول شدم نه دست به صورتم بزنم نه چادرم را از سرم در بیارم چون هیچ وقت دوست نداشتم خاله در مورد من حرفی بزنه.
.............................
چند دقیقه ای به آینه خیره شدم .پیشومی و صورتم پر بود از موریزه با دو تا ابروی پت و پهن.
از جلو ی آینه کنار رفتم چادرم را از روی گنجه برداشتم و سرم کردم و به سمت در حیاط راه افتادم.مادرم معمول همه عصرها مشغول شستن حیاط بود گفت:باز شال و کلاه کردی کجا؟ تازه از کتابخونه برگشتی.«می خوام از مریم کتاب کنکور بگیرم زود برمی گردم»
از خیابون به سمت میدان راه افتادم نگاهم خیابون را جستجو می کرد.به میدون رسیدم و میدون را دور زدم.بلاخره دیدمش سر خیابون برای تاکسی ایستاده بود با یک دختر با موهای مش کرده و مانتوی نقره ای براق.پیکان سفید رنگی عبور کرد ،رضا داد زد «دربست» پیکان ایستاد و هر دوی آنها سوار شدند و از میدون دور شدند.