فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

خیابان شهر(داستان کوتاه)


چند دقیقه ای بود که به آینه خیره شده بودم .پیشومی و صورتم پر بود از موریزه با دو تا ابروی پت و پهن.
خاله ام همیشه می گفت «دختر تا خونه شوهر نرفته نباید دست به صورتش بزنه»
از جلو ی آینه کنار رفتم چادرم را از روی گنجه برداشتم و سرم کردم و به سمت در حیاط راه افتادم.مادرم معمول همه عصرها مشغول شستن حیاط بود گفت:«باز شال و کلاه کردی کجا؟ تازه از کتابخونه برگشتی»
«می خوام از مریم کتاب کنکور بگیرم زود برمی گردم»
موقع برگشتن از کتابخونه با نگاهم تمام خیابون را جستجو کرده بودم اما نتوانسته بودم ببینمش.توی دلم گفتم شاید این بار ببینمش. سر و ته شهر ما فقط یک خیابون بود.یک خیابون اصلی که به یک میدون منتهی می شد.
..............................
از وسط میدون رد می شدم پیکان سفید رنگی با سرعت به سمتم می آمد.ترسیدم و به سرعت به سمت پیاده رو دویدم، نفس نفس می زدم، تا سرمو بلند کردم نگاهم به صورتش گره خورد .چند تار از موهای روغن زده اش روی صورتش ریخته بود. زیباترین پسری بود که تا بحال دیده بودم ،به خودم آمدم ،خجالت کشیدم،چرا؟ نمی دونم چادرمو سفت گرفتم و تا نزدیک دهانم بالا آوردم سرمو انداختم پایین و با قدم های تند از آنجا رد شدم.میخواستم در موردش فکر نکنم ،معلم معارف یک روز گفته بود زن نباید چهره مردی را که دیده در ذهنش تداعی کنه.از اون روز به بعد نگاهم خیابون را جستجو می کرد؛ هر وقت می دیدمش چادرمو سفت می گرفتم و سرمو به زیر می انداختم و با قدم های تند رد می شدم.
مریم هم تو نخ پسره رفته بود یک روز تو خیابون نشونش داد و گفت کسی رو که دوست داره اونه اسمش هم بلد بود، یه بار که از کنارشون رد شده بود شنید که یکی از پسرها گفت آقا رضا ما که مثل شما پولدار نیستیم که فقط لباسهای مارک دار بپوشیم.رضا... چند بار اسمشو توی دلم تکرار کردم.اما نه به مریم گفتم نه به هیچ کس دیگه حتی اسمش رو جایی ننوشتم .
خاله و مادربزرگم هر غروب پیش مادرم می آمدند و پشت سر تمام آدمای دنیا غیبت می کردند، مهناز و دختر خالم کنار من می نشستند اما به حرفای خاله گوش می کردند .خاله دستاشو به صورتش می کشید ، مادربزرگ لباشو گاز می گرفت و مادرم لباسهای پاره ی عباس را می دوخت.
یک روز غروب که به خونه برمی گشتم رضا را که با دوستاش سر خیابون ما ایستاده بود چادرمو سفت گرفتم سرمو به زیر انداختم و از کنارشون رد شدم می خواستم با حجب و حیا نظرش رو جلب کنم خاله ام همیشه می گفت «مردها دختر هایی را برای زندگی انتخاب می کنند که سنگین و سر به زیر باشند» حتی سرشو بلند نکرد تا نگاهی بندازه .کمی دلم گرفت اما بعد به خودم گفتم از آقاییشه.نزدیک خونه که رسیدم صدای همهمه ای بلند شد یک لحظه برگشتم یقه پیرهن ماکدار رضا تو دستای عباس کشیده می شد.سریع پریدم توی خونه. مادر معمول همه عصرها حیاط می شست.سلام کردم و چادر م را از سر در آوردم و داخل اتاق شدم و گوشه ای از اتاق کز کردم.مهناز پرید توی خونه و داد زد «مامان مامان عباس داره دعوا می کنه»
مادر نگران چادرش را از روی بند حیاط برداشت و سرش کرد و با مهناز تا نزدیک در رفت، سرش را از در خونه برد بیرون و سعی می کرد ببینه چه خبره.چند دقیقه بعد عباس عرق کرده وارد خونه شد.«جوجه فوکلی های عوضی»مادر با نگرانی پرسید «باز چی شده؟»
عباس در حالی که یک لیوان آب از کلمن پر می کرد گفت:«وایسادن سر خیابون که دخترای محله را دید بزنند، از وقتی که این دانشجو ها ریختند تو شهر ، گند شهرو برداشته»
چند سالی بود که توی شهر ما دانشگاه زده بودند پسرها و دخترای زیادی از جاهای مختلف به شهر ما آمدند که هیچ کدام شبیه ما نبودند پسرها با تی شرت های رنگی و شلوار جین و دختر ها با صورت آرایش کرده و مانتو های رنگارنگ از خیابون عبور می کردند. خاله همیشه می گفت:«زن باید خودشو فقط برای شوهر درست کنه»
بعد از تاسیس دانشگاه شهر ما صاحب چند تا باشگاه ورزشی، باشگاه بیلیارد، کافینت و چند تا کافی شاپ شد. که فقط دانشجو ها مشتری آنها بودند.خاله همیشه میگفت جای آدمای خراب و بی دین و ایمون
خاله که بچه هاش هر سال تجدید می شدند یه روز نگاهی به من انداخت و رو کرده به مادر و گفت:این روزا هر کی می ره دانشگاه خراب میشه، زینب مواظب دخترت باش اصلا شو هرش بده.مادر جواب داد فریده اینطور نیست، من خودم حواسم هست. اینقدر خاله از دختر ای دانشجو بد گفت که تصمیم گرفتم اگر دانشگاه قبول شدم نه دست به صورتم بزنم نه چادرم را از سرم در بیارم چون هیچ وقت دوست نداشتم خاله در مورد من حرفی بزنه.
.............................
چند دقیقه ای به آینه خیره شدم .پیشومی و صورتم پر بود از موریزه با دو تا ابروی پت و پهن.
از جلو ی آینه کنار رفتم چادرم را از روی گنجه برداشتم و سرم کردم و به سمت در حیاط راه افتادم.مادرم معمول همه عصرها مشغول شستن حیاط بود گفت:باز شال و کلاه کردی کجا؟ تازه از کتابخونه برگشتی.«می خوام از مریم کتاب کنکور بگیرم زود برمی گردم»
از خیابون به سمت میدان راه افتادم نگاهم خیابون را جستجو می کرد.به میدون رسیدم و میدون را دور زدم.بلاخره دیدمش سر خیابون برای تاکسی ایستاده بود با یک دختر با موهای مش کرده و مانتوی نقره ای براق.پیکان سفید رنگی عبور کرد ،رضا داد زد «دربست» پیکان ایستاد و هر دوی آنها سوار شدند و از میدون دور شدند.
نظرات 7 + ارسال نظر
سمن جمعه 9 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:34 ق.ظ

سلام دوست عزیز
نمی دونم داستان بود یا واقعیت اما جالب بود . امیدوارم موفق بشی .
عاشق شدن حس قشنگیه

[ بدون نام ] یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:03 ق.ظ

آفرین

سارا یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:22 ق.ظ

فونت به هم ریخته

شیدا یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:16 ب.ظ

عالی بود ندا جان.به خاطر همه نوشته هایت به تو افتخار میکنم.

حامد پنج‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 06:42 ب.ظ

سلام . نمی تونم با این حالا داستان یا واقعیت ارتباط برقرار کنم . به نظر من دیگه دوران این حرفا تموم شده .
سعی کن یکم تو نوشتن به دنیا مدرن تر نگاه کنی . حتی اگه می خوای از این حرفا بنویسی سعی کن کمتر کلیشه ای بشه . دیگه از این حرفای دخترونه بدم می آید
ولی چون دوستمی بازم ولش کن ُ‌موفق باشی .
بدون من یه اردیبهشتی ام ......

سمی شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:24 ب.ظ

جالب بود عزیزم.
همیشه عشقی که فقط بایه نگاه بیاد بایه تصویر زشتهم تموم میش.عشق برعکس تلفنه یه طرفش به هیچ دردی نمی خوره.
موفق باشی جیگرم.

سحر چهارشنبه 2 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:01 ق.ظ

داستان جالبی بود
دلم برای آدم هایی که انقدر از آزادی بی بهره ن سوخت
از داستانت اینو فهمیدی عزیزم
استعمار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد