فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

روزی از روزها( داستان)

همیشه بی تابی می کرد.صبح ها وقتی پدر لباس می پوشید تا به سرکار برود ، از تختش بلند می شد و به سمتش می دوید خودش را به پای او آویزان میکرد و با التماس از او می خواست تا او را با خود به سر کار ببرد.

از زمانی که مادرش رفته بود تنها مفهومی که در ذهنش جریان داشت پدر بود، پدر همه چیز او بود ، هم بازی ، سایه و حامی او در تمام لحظات.تنها کنار او بود که احساس آرامش می کرد .  اما پدر نمی توانست او را با خود ببرد.اخیرا  سازمان او را به بخش حراست یک دانشکده منتقل کرده بودند و او با مشکلات بسیاری مواجه بود .نمی دانست با کودکش چه کار کند.خاله اش به سمت او آمد...

-          مهسا عزیزم بیا پیش خاله  ...

-          نمی خوام ... بابا بذار بات بیام ... بابایی

 نگاه التماس آمیز کودک ، پدر را سردرگم می کرد.هر روز صبح این اتفاق می افتاد و این مسئله برای او تبدیل به یک بحران شده بود.

-          عزیزم قول می دم زود برگردم (دستی روی صورت دخترش کشید)

-          نمی خوام ... بابا خواهش می کنم.

پدر کمی مکث کرد و آنگاه گفت : خیلی خوب ، برو آماده شو.

مهسا به اتاقش دوید ، خاله مهسا گفت: اما آقا محسن چطوری ؟ کجا می خوایید ببریدش ؟

محسن کلافه گفت :خودم هم نمی دونم

-          تا رفته توی اتاقش شما برید من سرش رو گرم می کنم.

 پدر رفت و در را پشت سرش بست.مهسا از اتاقش بیرون دوید اما پدر رفته بود ، بغض در گلویش جمع شد ، خاله به سمت او آمد

-          عزیزم بابا عجله داشت باید زود می رفت

اشک در چشمان مهسا حلقه زد ، گاهی اوقات نفرت عظیمی نسبت به خاله اش احساس می کرد. اما ناگهان در باز شد پدر بود...

-          آماده شدی ؟

***

روزها به بیهودگی سپری می شد . کتابهای زیادی از کتابخانه گرفته بودم اما نگاه کردن به آنها حالم را بهم می زد .صبح زیاد خوابیده بودم برای همین کلاسم را از دست دادم ، حوصله ی رفتن به سر کلاس ها را نداشتم حوصله ی هیچ چیز را نداشتم ، زمان از کنارم خالی می گذشت  و آدمها چه خالی از کنارم عبور میکردند.

به سمت سایت دانشگاه رفتم تا کمی در دنیای مجازی به گردش بپردازم ، سری به ایمیلم زدم با خودم گفتم شاید کسی یادی از ما کرده باشه. در میلم جز هزاران میل تبلیغاتی و یا اینکه فلانی می خواهد با تو ارتباط برقرار کند و... هیچ چیز دیگری نبود.

روی لینکی که فلانی می خواهد با من ارتباط برقرار کند کلیک کردم ، فیلتر بود. در دلم گفتم :

آه ای روزهای رفته از فراموشی قند

چه شاید برهنه ای از اندام آینه میگذرد.

طوری زندگی می کردم گویا منتظر معجزه ای هستم ، هر چند می دانستم این تفکر کاملا احمقانه است.

این روزهای بی حاصل و خالی دیوانه ام کرده بودند ، از وضعیتی که در آن قرار داشتم دچار تهوع شدم ، دلم می خواست بالا بیاورم.

سرم به زمین دوخته شد همه چیز کسل کننده و بی مفهوم چرا؟

در سایت باز شد دختری زیبا با موهای صاف بلند و لباسی تمیز و مرتب به آرامی وارد سایت شد و در طول سایت به گردش پرداخت ، آنقدر زیبا و با وقار قدم بر می داشت که  مجذوبش شدم ،  با گردش صورتش گویی هوا را نوازش می کرد.

 مسئول سایت وارد شد...مردی نفرت انگیز که  مثلا سعی کرد مهربان باشد.

-          خانم کوچولو اینجا چه می کنی ؟

 دختر کوچولو نگاهی به مسئول سایت انداخت و بدون آنکه اعتنایی به آن بکند صورتش را به سمت من چرخاند.مسئول سایت نگاه  به من انداخت ،نگاهش مثل همیشه بی معنی و مزخرف بود، از او بیزار بودم ، سریع وسائلم را جمع کردم تا از سایت خارج شوم.

 مسئول سایت به دختر کوچک گفت : بیا بغلم بریم پیش بابا

توی دلم گفتم : اَه

 اما دختر کوچک محکم جواب داد: نه ! می خوام اینجا باشم و دست او را پس زد.

 مسئول سایت رفت ، همیشه طوری رفتار می کرد گویی سایت ارث پدرشه .

به طرف در خروجی سایت رفتم که دخترک گفت : سلام

-          هان ... با من بودی  ( دخترک با لبخند کوچکی تائید کرد )

-          گفتم : سلام عزیزم خوبی؟ دختر با سر تایید کرد و پرسید؟ اسمت چیه؟

-          ندا ... اسم شما چیه؟

-          مهسا

-          به به چه اسم قشنگی 

صورتش را ترش کرد و گفت : وای چرا اینجا اینقدر کثیفه .

 از شیرین زبانی اش خنده ام گرفت ، دستم را روی صورت لطیفش نوازش کردم و گفتم : تویی که پاک و روشنی

-          مهسا!... صدایی از پشت سرم بود ، مسئول حراست بود ، آقای حیدری نا خوداگاه سلام کردم در جواب گفت : سلام خانم حالتون خوبه

-          ممنون ، تشکر

-          مهسا... مگه نگفتم بدون اجازه جایی نرو، بیا اینجا

 مهسا به طرف پدرش دوید و دستانش را باز کرد تا پدرش او را بغل کند. آقای حیدری نگاه مبهمی به من انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید رفت.

-          دخترم ، مگه قول ندادی دختر خوبی باشی؟

-          دختره خوبی هستم

 به نظر پدر خوبی آمد اما هیچ معنی نگاهش را درک نمی کردم. بیرون سایت  مریم را دیدم. به سمت هم دویدیم و مریم صورتم را بوسید و گفت:

-          چطوری؟

-          هی نپرس

-          بیا بدویم

 دانشکده در میان باغ زیبایی محسور بود ، بهار بود و باغ  پر از بابونه های زرد و سفید. مریم هر وقت منو بی حوصله می دید یه جوری سعی می کرد منو سرحال بیاره. اول کیفا مونو یه گوشه ای پرت کردیم  وشروع کردیم به دویدن ، سعی کردم از مریم جلو بزنم اما مریم خیلی تند می دوید.به انتهای باغ که رسیدیم خودمان را روی چمن ها پرت کردیم .

***

در دفتر حراست یکی از کارمندان زن در حالی که گریه می کرد نشسته بود ، به آقای حیدری گفت دیگر قادر به ادامه دادن نیست و همکارش مدام او را تحقیر و در کارش دخالت می کند.

آقای حیدری  در برابر آن زن سکوت کرده بود آنگاه متوجه دخترش شد که از پنجره به چیزی خیره شده است ، به سمت پنجره رفت و از پشت پنجره  دو دختر خندان را دید که دستان خود را باز کرده اند و مشغول دویدن در باغ هستند ، یکی از آن دو دختر خوب می شناخت ، احساسی ناشناخته در وجودش می دوید. به بی تفاوتی آن دختر نسبت به محیط اطرافش رشک می برد ، او هیچگاه نمی توانست اینقدر راحت در باغ بدود.

فاصله زیادی بین خود و آن دختر حس می کرد ، احساس می کرد آن دختر مغرور و بی خیال هرگز او را نمی بیند. دختر ها خودشان را روی چمن ها پرت کردند و در حالیکه به شدت نفس نفس می زدند می خندیدند. نا گهان مهسا را دید که به سمت آن دختر ها می دود چطور متوجه رفتن مهسا از کنارش نشده بود. به سرعت به سمت خروجی رفت.

****

آسمان بالای سرم آبی آبی بود با چند تکه ابر بی لک .دست مریم را گرفتم ، به وجد آمده بودم اما یک لحظه قلبم درد گرفت ، شاید نمی بایست خودم را به اون شکل روی علفها پرت می کردم ، برای همین نشستم  چیز عجیبی دیدم چشمم به مهسا خورد  که به سمت ما می دوید.

آقای حیدری هراسان از در حراست خارج شد ، نزدیک جایی آمد که کیفهایمان را به ولنگاری پرت کرده بودیم ، چند بار مهسا را بلند صدا زد اما مهسا گویی نمی شنید.

حیرت زده بلند شدم و به سمت مهسا رفتم .دختر کوچک به من رسید و خودش را به پاهای من چسباند. دستم را بر سرش کشیدم و پرسیدم : چی کار می کنی ؟ مهسا نفس زنان گفت : می خوام پیش تو باشم

سرم را بلند کردم ، نگاهم با چشمان آقای حیدری گره خورد ، فاصله زیاد بود اما سنگینی نگاهش را حس می کردم. با دستم به او اشاره کردم و نگاهم به او گفت خیالش راحت باشد و من حواسم به دخترش هست  و بهتر است برود.

مریم پرسید : این دختره کیه ؟

نگاهی به مهسا انداختم که همچنان نفس نفس می زد و آقای حیدری که ترجیح داد برود ،توی دلم گفتم : کسی که همه این فاصله ی طولانی را دوید.

بهار 88

نظرات 10 + ارسال نظر
شمس جمعه 3 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:08 ب.ظ http://goharevojod.blogsky.com

سلام
...
زیبا و حزن آلود بود و ...
بهانه های کودکی که نیشتر زمانه هنوز بر جانش ننشسته
انشاالله که هرگز ننشیند

شمس شنبه 4 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:45 ق.ظ

باز هم سلام
محبت کردی با نظرتون
خوب من راستش نقد بلد نیستم
به نوعی با داستان و یا نوشته و یا شعر همگون میشم و ...
نکته ای که دست رو حسم میزاره رو روش تاکید می کنم
مثل بهانه گیری این کودک برای بودن کنار پدر
و محبت پدر و ...
پیروز باشید انشاالله

مردی که می خندد شنبه 4 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:55 ب.ظ http://themanwholaughs.blogsky.com

سلام...
این داستان مال خودتونه؟اگه خودتون نوشین قلم امروزیی دارین که همین موضوع داستان رو باورپذیر و قابل درک می کنه...شروع خیلی درسته اما از وسطهاش کمی شبیه به بیان خاطره میشه...کمی باید موجزتر بشه.
البته نمی دونم کار درستی کردم اینها رو گفتم یانه؟
امیدوارم دلگیر نشین.

ناشناس شنبه 4 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:17 ب.ظ

جالب بود

دریا شنبه 4 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:10 ب.ظ http://www.daryaa.blogsky.com

سلام
ممنون از حضور گرمتون و ممنون از نظری که دادین
داستان رو خوندم خیلی زیبا بود
بازم اونورا بیاین خوشحالم میکنین
سبز باشی

دریا یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:31 ب.ظ http://www.daryaa.blogsky.com


آرزویم این است:
نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه هر روز تو عاشق باشی
عاشق آنکه تو را می خواهد
و به لبخند تو از خویش رها می گردد
و تو را دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد


سبز باشی

mansour یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 05:07 ب.ظ

khoob bood,
man khoondamesh,
age ketabhaye ketabkhooneh haleto beham nazanen behtar ham mishe
آرزویم این است:
نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد

خودت میدونی چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:12 ق.ظ

سلام
بیا کتک بزن. دقیقاً با زبان و حس خودت کامنتت و خوندم. باور کن وقت کم میارم.
و اما.... داستان قشنگیه اما کمی اشکال داره. اشکالات داستان در 3 بخشه. 1- بخش روایت یا زاویه دیده که مرتب در حال تغییر ه و در پاره ایی از داستان ما با ندایی روبه رو میشیم که حتی در زمانی که در باغ است میتواند در اتاق حراست هم باشد. زاویه دید اول شخص مشکلش همین است که فقط باید تا حضور اول شخص روایت کند و در محیطهایی که او حضور ندارد پای دوم شخص و سوم شخص هم به میان می آید . سعی کن برای روایت یه دید واحد پیدا کنی. همان اول شخص خوب است اما کمی جسارت را چاشنی کن.
بین قسمت اول و قسمت دوم رابطه خوبی بوجود آورده ایی . این دانای کل میتواند راوی کل داستانت باشد. کسی که آزادانه وارد خانه حیدری میشود. وارد اتاق ندا میشود به سایت میرود و ....
در تصویرسازی فضا موفق بوده ایی اما بواسطه عجول بودن و بی حوصله بودن شخص خودت بسیار شتابان رد میشوی انگار دوست داری هرچه سریعتر داستان تمام شود.

خودت میدونی چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:18 ق.ظ

ادامه
شخصاْ دوست داشته ایی چند موضوع را با هم درآمیزی برای همین ما قصه اصلی را گم میکنیم. ما در پایان باید با چه کسی همزات پنداری کنیم با ندا با حیدری با مهسا؟ داستان میتواند یک تنه داشته باشد که ندا و پریشانی و ... اوست و یک داستان فرعی به نام حیدری داشته باشد که همه اینها در نهایت به هم مرتبط گردند. بعضی از قسمتها بی دلیل روایت شده اند. و هیچ کمکی به روند و ادامه و ژیشرفت داستان ندارند.
بیشتر از این دیگه جایز نمیدونم میترسم یه اسلحه برداری و تمام فشنگها رو توی سینم خالی کنی.
باییییییییییییییییی

نقابدار یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:37 ق.ظ http://masking.blogsky.com

سلام.
با صحبتهای "خودت میدونی" موافقم. خیلی عجله میکنی. و دلت میخواد به جای چند تا داستان یه داستان بنویسی که تمام اون ها داخلشون گنجونده بشه.
گاهی باید از توضیح زیادی دادن دست برداشت و به بیان روایت وقصه پردازی پرداخت.
ولی به هر حال کار کردن بهتر از کار نکردنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد