کوچک و معصوم در میان مه
صبح روز ۸ بهمن آفتاب قشنگی سر زده بود
مرتب جای پاها مو روی برفا می ذاشتم.امتحانم رو خوب داده بودم.اون روز، روز خیلی خوبی بود چون امتحانام هم تموم شده بود.دیگه می تونستم برای خودم باشم...آزاد
در حالی که با این احساس جای پایم را روی برفا می گذاشتم قلبم شدیدا در سینه ام سنگینی می کرد.اون روز یکی از هم کلاسی هایم از میان ما رفت .او به اسم عشق جبر را انتخاب کرد.خداوندا حتی جبرم انتخابی ست. او تمام آرزوهایش را ، تمام لحظات زیبای دخترانگی را به تصوری موهوم از یک مرد رها کرد و رفت .
اون روز جای پای او در میان برفها خالی بود و در میان قیل و قال خنده ها و صدا ها ، صدای شیرین خنده اش گم شد.
سلام
من ساکن تهرانم حالا همونم یا نه؟
خوب اگه آره پس تو کدوم ندایی؟
مطلبت رو خوندم. حس خوبی داشت. جای خالی این دوست رو با اینکه نمی شناسم حس کردم.
وبلاگ خوبی داری، راستی اون دوست نقابدارت دوست منه هااا، یه وجه اشتراک پیدا شد بالاخره.
راضی باشی
روزها عجیب میگذرند.ما اصلا توجه نمیکنیم که شاید یروزم ما بگذریم ! با این تفاوت که اینبار اصلان عجیب نیست !!!
سلام . و بدان که اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی میگشت.وقتی آدم کسی رو که خیلی نزدیک بوده از دست میده تا یه مدت مرگ و کنار خودش حس میکنه واسه همین خیلی میترسه اما مزگ تنها واقعیت موجوده اینو فراموش نکن و به زندگی بیاندیش