طعم خیس اندوه و اتفاق افتاده
ای معجزه ی خاموش
یه حادثه روشن شو
برگرد به برگشتن ، از فاصله دورم کن...
دلیل
اینکه مردا از هنرمندا خوش شون نمی آد اینه که هنرمندا مرد نیستن. همینه که
هنرمندا و زنارو کنار هم نگه داشته متاسفانه.افکاری که مردا در سر داشتن مثل
حرمت،منطق،پیشرفت همیشه برای زنان و هنرمندان غریبه بوده.تازه همین اواخر بوده که
جنس مذکر به وجود چیزایی مثل ابهام،نسبیت و فراموشی شک کرده خلاصه شک به زرق و برق
و شاعرانگی این دنیا،دقیقا چیزایی مخالف اون که قبلا تو مخ این بنی بشر کهنه کار
سرسخت وجود داشت و تلاش می کرد تا به زنا، بچه ها و هنرمندا هم القا کنه.
تانگو از اسلامیر مروژوک
یه چن شبی هست که دچار نوعی نوستالژیا شدم به سرم زد به یکی دو تا از دوستای قدیمی زنگ بزنم . آدمایی که قبلنا دوستای خوبی بودیم و الان به خاطر گذشت زمان و یه سری حوادث این رابطه ها کم رنگ ، محو و حتی ویران شد.
می خواستم بهشون بگم گور بابای گذشته
خیلی حرفا هست که بهم نگفتیم
خیلی جاها هست که هنوز نرفتیم
و اینکه چقدر دلم برات تنگ شده ...
اما واقعییت اینه که ترسیدم...
می دونم اونا دیگه اون آدمای سابق نیستن
از خودم می پرسم اصلا اونا به این چیزا فکر می کنن؟
اگر فکر می کنن چقدر به احساساتشون اهمیت می دن
اصلا اونا هم دلشون تنگ می شه اگر می شه چیکار می کنن...
هنوزم دارم فکر می کنم و مرددم...
برو
در را کلید کن
بر آن قفلی بزن از جنس تردید
و بگذار این چراغ آرام آرام خاموش شود.
بعضی وقتا یه فیلمی می بینی زیاد نظرتو جلب نمی کنه اما چند وقت بعدش می فهمی این فیلم تو پوست و گوشتت رسوخ کرده ، تو ذهنت حرکت کرده و به نوعی خودش را در ذهن تو به اتمام رسانده است.
فیلم نیمه شب در پاریس از اون فیلماست. اول به نظرم ساده اومد.
داستان در مورد نویسنده ی جوانی است که در رویای دهه های آغازین قرن بیستم یعنی دوران اوج مدرنیسم زندگی می کند از نگاه او ،آن دوران، دوران طلایی هنر و ادبیات ا
با دستهایم چه کنم ؟
آنگاه که دستانت را در جیب هایت
پنهان می کنی
و با چشمانم ؟
انگاه که نگاهت را از من می دزدی
و با دردهایم، که می پیچند در من چون کلافی سردرگم
و با سوالهایی که مدام در سرم زیاد می شود
و صدایی که دیگر شبیه جیغ شده
خرسی درون غار خفته است
از خواب بهار گرمش می شود گاهی
پنجه می کشد در من
می کوبد مرا بر در و دیوار این شهر خاک گرفته
جیغ می شود در صدایم
در گلویم بغض می شود
ترک برمی دارد بند بند ستون هایی که دیگر افراشته نیستند.
خرسی درون غار خفته است ، در رویایش تکرار می شود
مردی که می آید آغاز بهار
و سرودش جاری می کند رودها را لابه لای خطوط شکسته
خطوطی که می شکند در امتداد جاده ای که طی نشد...
در انتظار صدایی که دیگر نمی خواند
رودها در پشت سدهای تردید از حرکت باز می مانند
ترک می خورد رد پای مردی بر دهانه ی غار!
خرسی درون غار مرده است!!!