یه چن شبی هست که دچار نوعی نوستالژیا شدم به سرم زد به یکی دو تا از دوستای قدیمی زنگ بزنم . آدمایی که قبلنا دوستای خوبی بودیم و الان به خاطر گذشت زمان و یه سری حوادث این رابطه ها کم رنگ ، محو و حتی ویران شد.
می خواستم بهشون بگم گور بابای گذشته
خیلی حرفا هست که بهم نگفتیم
خیلی جاها هست که هنوز نرفتیم
و اینکه چقدر دلم برات تنگ شده ...
اما واقعییت اینه که ترسیدم...
می دونم اونا دیگه اون آدمای سابق نیستن
از خودم می پرسم اصلا اونا به این چیزا فکر می کنن؟
اگر فکر می کنن چقدر به احساساتشون اهمیت می دن
اصلا اونا هم دلشون تنگ می شه اگر می شه چیکار می کنن...
هنوزم دارم فکر می کنم و مرددم...
اونا هم دلشون تنگه اما گرفتارن درگیرن پول ندارن قسط دارن خجلن افسردن کلافن نفس ندارن انرژیشون ته کشیده خرابن اسیرن. باهاشون تماس نگیر که اصلا حوصله ندارند.
البته مشخصه که نوستالژی تو من نیستم. من و تو با هم گذشتهای نداریم که.میخوام بدونی که منظور من هم خودم نیستم. منم مثل تو، اونا رو میگم. اونا.
سلام
من معتقدم دوست داشتن تنها چیزیه که مشمول گذشت زمان نمیشه.انسان هر چه گرفتار باشه باز دوستی هاش و از یاد نمیتونه ببره مگر اینکه یک عامل بزرگ این دوستی و به نفرت تبدیل کنه. گاهی هیچ چیز دست انسان نیست و حوادث خود به خود رقم میخوره.برای همینه که سهراب میگه کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود....
گاهی ما در تصورمون اینه که طرف مقابل احساس نداره یا توی ذهنش به ما فکر نمیکنه ولی واقعیت چیز دیگریست واقعیت اینه که بعضی از انسان ها از ابراز احساساتشون میترسن یا از عکس العمل طرف مقابل میترسن همینه که خیلی از حرفها زده نمیشه.
این وسط خیلی از حرفها و عکس العملها فقط یک سوتفاهمه. یک سوء تفاهم ساده...
دوستای قدیمی فقط خاطره هاشون دلنشینه!
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمی یاد.....،خاطره داشتن و ساختن خوبه اما زندگی تو گذشته ها و با خاطره ها نه.دیگه اسمش زندگی نیست جریان نداره.