با دستهایم چه کنم ؟
آنگاه که دستانت را در جیب هایت
پنهان می کنی
و با چشمانم ؟
انگاه که نگاهت را از من می دزدی
و با دردهایم، که می پیچند در من چون کلافی سردرگم
و با سوالهایی که مدام در سرم زیاد می شود
و صدایی که دیگر شبیه جیغ شده
خرسی درون غار خفته است
از خواب بهار گرمش می شود گاهی
پنجه می کشد در من
می کوبد مرا بر در و دیوار این شهر خاک گرفته
جیغ می شود در صدایم
در گلویم بغض می شود
ترک برمی دارد بند بند ستون هایی که دیگر افراشته نیستند.
خرسی درون غار خفته است ، در رویایش تکرار می شود
مردی که می آید آغاز بهار
و سرودش جاری می کند رودها را لابه لای خطوط شکسته
خطوطی که می شکند در امتداد جاده ای که طی نشد...
در انتظار صدایی که دیگر نمی خواند
رودها در پشت سدهای تردید از حرکت باز می مانند
ترک می خورد رد پای مردی بر دهانه ی غار!
خرسی درون غار مرده است!!!
چقر دوس داشتنیه این شعر