فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

حرفهای خودمانی

به نظر من زشته که فکر کنیم بعضی بی درد ند چون به رو خودشون نمی یارند  و همیشه می خندند.
به قول یوجین اونیل: کسی که گریه می کنه همیشه می تونه بخنده

در چشمانت اشک را دیدم
ای شاعر غم و پیام آور شادی و خنده های کودکانه
اشک را چه کسی برایت به ارمغان آورد.
 

صبح که بلند می شی حتما لبخند بزن
شاید امروز روزی دیگر باشد.

شاید کور شده ام

امروز هم هیچ غلطی نکردم مثل روزای قبل،عاطل و باطل افتادم تو  خونه
البته فکر نکنم اگر سر کارم بروم معنی اش این باشه که اتفاق خاصی افتاده
هر وقت تغییری در وجود آدم رخ بده انوقت می شه گفت امروزت با روزای دیگه فرق داره
خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که حسرت گذشته ها رو خوردن  مسخرس
البته امروز یه فیلم دیدم از شبکه1،غروبی هم با نسیم رفتم بیرون ،یه اسپری هم برا مامان خریدم
صبح هم برا چند لحظه از امین متنفر شدم.هر روز خونم ،حتی رغبت خوندن فقط چند کلمه از یه کتا بو هم ندارم
یا اینکه نقاشی کنم. فقط بعضی وقتها یه چند کلمه از این مزخرفات که دارید می خونید و می نویسم
دیگه چشمام به شیشه ای بودن عادت کرده.توی تاریکی نشستم منتظم از یه درزی کمی
نور بیاد داخل ،نمی دونم شایدم کورم

مرد من

اه ای مرد من چقدر این دوگانگی ها در تو زیباست
من دیدم! زمانی که با خشونتی مردانه پشت میزت قرار گرفتی
دلت نگران آن گلدان پشت پنجره بود که از امروز صبح تا به حال کسی
به آن آب نداده . فقط منم که درپشت آن نگاه جدی و پشت آن صدای محکم که لرزه
به اندام هر کسی می اندازد قلب تو را باور دارد فقط عظمت یک احساس می تواند روح بزرگ
تو را در پس نگاهی به ظاهر بی احساس باور کند وخشو ع و توضع تورا در پس نقاب ساختگی غرور
و چقدر این دو گانگی ها در درونت به زیبایی کنار هم نشسته اند مانند زمانی که پر مرغی به نر می از آسمان
فرود می اید وکنار سنگی آرام می گیرد

جای من کجاست

یه روز صبح که از خواب بیدار شدم با خودم گفتم انگار می شه دنیا رو یه جوردیگه نگاه کرد زیبا اما حقیقتی تلخ بهم می گفت این احساس فقط مال همین امروز صبحه.نمی دونم چرا با اینکه می دونم
چیزایی تو این زندگی هست که می شه بهشون ایمان داشت حسی پوچ در من حکمفرمایی می کنه و نمی دونم چطوری می شه از این حس زشت فرار کرد
اخساس می کنم کاری باید بکنم اما نمی دونم چیه، جایی باید باید برم اما کجا؟ نمی دونم فقط می دونم جای من اینجا نیست
جای من کجاست

حرفهای خودمانی

از وقتی تونستم دور و بر خودمو ببینم حسی در درونم بود
که نمی گذاشت آرام باشم همیشه احساس کمبود چیزی در خودم
می کردم چند سال به مسئله عاشورا دقیق شدم احساس کردم
گمشده ام را آنجا پیدا می کنم ولی اصلا نمی دونستم گمشده ام چیست
...موفق نشدم بعد وارد تئاتر شدم فکر کردم گمشده ام اونجا پیدا میشه
بعد از مدتها یه روز صبح بعد از نماز هنگامی که به اتفاقی که
شب قبل و دوستم فاطمه فکر می کردم به یه چیزایی پی بردم حداقل اش فهمیدم اون
گمشده چیه...فاطمه همسن من بود یه روز تصمیم گرفت نماز بخونه شاید اونم دنبال
.چیزی می گشت،خلاصه از من خواست کمکش کنم همراه اون مریم همین  تصمیم گرفت
هر شب سه تایی نماز می خوندیم مریم ول کرد ولی فاطمه نماز ظهر و عصر هم شروع گرد به
خواندن وبعد نماز صبح هم به نمازش اضافه کرد.دیگه اون بود که منو برا نماز صدا می کرد
دیشب که همه بچه ها دور هم نشسته بودند. امینه اخباری رو که از اینترنت گرفته بود
نشومون می داد ،یکی از مطالب خبری بود در مورد یک عکاس که از یک جن عکس گرفته بود وبعد از عکسبرداری
مرده بود.از شک جن وحشت کردموبه شوخی گفتم اگه شانس منه همین امشب سراغم می آد !ولی فاطمه
خیلی محکم و با قاطعیت که از یک ایمان و اعتقاد محکم گواهی می داد گفت:سراغ من و تو نمی آد
چون منو وتو نماز می خونیم نماز منو وتو رو حفظ می کنه.سکوت سنگینی برای چند لحظه اتاق رو
گرفت ولی هیچکس نتونست جواب فاطمه رو بده.بله اون روز صبح وقتی داشتم به شب قبل فکر می کردم
اینو فهمیدم خلا وجودی ما ایمانه به قول زنده یاد فروغ فروخزاد
خورشید مرده بود و هیچکس نمی دانست که نام آن کبوتر غمگین کز قلبها گریخته، ایمان است

حرفهای خودمانی

در نزد من هیچ چیز نیست نه دیگر حرفی باقی مانده نه گفته ای
با دو چشم شیشه ای جهان از برابرم عبور می کند