یه روز صبح که از خواب بیدار شدم با خودم گفتم انگار می شه دنیا رو یه جوردیگه نگاه کرد زیبا اما حقیقتی تلخ بهم می گفت این احساس فقط مال همین امروز صبحه.نمی دونم چرا با اینکه می دونم چیزایی تو این زندگی هست که می شه بهشون ایمان داشت حسی پوچ در من حکمفرمایی می کنه و نمی دونم چطوری می شه از این حس زشت فرار کرد اخساس می کنم کاری باید بکنم اما نمی دونم چیه، جایی باید باید برم اما کجا؟ نمی دونم فقط می دونم جای من اینجا نیست جای من کجاست