فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

نوروز و ردیف های موسیقی سنتی ایران ثبت جهانی شد

صبح روز 8 مهرماه در ابوظبی، نوروز به فهرست میراث ناملموس جهان پیوست. این پرونده توسط 7 کشور و با مدیریت ایران آماده شد. ایران، هند، جمهوری آذربایجان، ازبکستان، قزاقستان، پاکستان و ترکیه کشورهای برگزار کننده نوروز و همکاران تشکیل این پرونده بوده‌اند.  

نظرات 3 + ارسال نظر
خودت میدونی پنج‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:59 ق.ظ

سلام
فدای محبتات. من سعی میکنم که یه بار دیگه به دقت بخونم. بله این آشفتگی بی شک نشات گرفته از ذهن نویسنده اثره. بله پیوند خاطره و داستان و متوجه شدم و بسیار زیبا این پیوند شکل گرفته اما نکته ایی که شاید خودت هم متوجه اون نشدی اینکه خواننده در خوانش اول و حتی در خوانشهای بعدی دختر بچه را کودکی ندا تصور میکند. و یا درد مشترک آن دو یعنی تنهایی فاکتوری برای پیوند میداند که میتوانی از این فاکتور بهره های زیادی ببری.
خوشحالم انگار داری گذشته رو فراموش میکنی . واقعیت همین ندا گذشته ها گذشته. در حال زندگی کن سعی کن از ثانیه های امروز و همین حالا لذت ببری . میدونم از نظر روحی کمی بهم ریخته هستی اما هیچوقت خودت و سرزنش نکن.
تو به قسمت اعتقاد داری؟ تو به خدا اعتقاد داری ؟ بام ذهن آدمی حیاط خانه خداست. خدا بالاتر از توصیف انبیاست. خدا به ما نزدیکه. آنقدر که تو از من دوری.

آه ای همان روزهای رفته از فراموشی قند
چه شاید برهنه ای از اندام اینه می گذرد

حالا صورت ساده ی بوسیدن از من دور است
حالا باد می آید ، باران می آید
و به گمانم کسی از راه گل سرخ خواهد آمد

نمی دانم ، بطور قطع و یقین نمی دانم
دیر و زودش را ترانه ای باید
یا چیزی که شما تحملش می نامید.

دریا جمعه 10 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:22 ق.ظ http://www.daryaa.blogsky.com


آری دوستی دو نیمه دارد نیمی از آن عشقی است که دل عاشق را بیقرار کرده است و نیمی دیگر آن محبتی است که در دل معشوق می تپد


سبز باشی

علی اکبر شنبه 11 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:17 ب.ظ http://hamshahrijavan.blogsky.com

سلام
خوبی؟
شرمنده که دیر شد اومدنم ..
منم وقتی این خبر رو شنیدم به اندازه تو خوشحال شدم.
----------------------
داستانی که نوشتی تم جالبی داشت که می بایست ادامه می داشت که انگار خواستی اون ته ته ها یه چیزی رو به مخاطبت بفهمونی که باید بدونی که من خیلی خنگم .. به هر حال این داستان برای من آشناست جون من هم همچین روزهایی رو گذراندم و همراه پدرم به محل کارش رفتم اون هم مسئول حراست بود و من ه بازیگوش ..ممنون که خاطراتم رو زنده کردی..
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد