فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

نوستا لژیای انسانی

نوستالژیای انسانی

در ناکجاآبادی خشک و سوزان راه می رفتم، تشنه

مرغکانی خوش آواز ، مرا به آب و آینه بشارت داده اند.نا گاه نمایی از آب در دوردستها دیدم به سمتش دویدم و فریاد زدم خدایا شکر! که ناگاه اندیشه ای زشت بر من زد که شاید سرابی بیش نباشد.

نفرین بر این اندیشه! نمی خواهم نمی خواهم که باور کنم ، زیرا که تشنه ام!

می دوم می دوم داغی زمین پایام را می سوزاند و خارهای کویر در اندیشه ام فرو می رود اما من می دوم تا به آب برسم و هر آن، اندیشه سراب را از سرم بیرون می کنم زیرا که من تشنه ام تشنه آب می خواهم روحم را در آینه آن صیقل دهم تا حقیقت را در روشنی اش ببینم.اما

ببین چگونه دست آسمان شکوه لحظات مرا در هم شکست.شاید برای انکه روشنایی نور در یابم بهتر است در تاریکی قلبم حبس شوم. آیا مرگ از این زندگی جفاپیشه ستمگر تر است که مردم آن ناکجا آباد فریاد می زدند نمی خواهیم نمی خواهیم بمیریم!

من که در دنیا زیبایی ندیدم.اما آنان هنوز در امید سرسبزی و آبادی و چشمه ای آب هستند.حتما در دل این کویر چشمه ای خفته است.در قعر چاه ناامیدی کسی به من می گوید شاید در این کویر چشمه ای  خفته است که منتظر است دست کسی اورا پیدا کند و صورتش در روشنا ی اش بشوید.آری حتما آن مرغان آن چشمه را یافته بودند .

در آخر

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک به خون جگر شود

در آروزی چشمه در آرزوی آبادی و سرسبزی در آرزوی تو.آری در آرزوی آب تا دستانم را در آینه ات بشویم تا در روشنایی ات غرق شومدریغ!که واقعیت از اندیشه اش تلخ تر بود و جز سرابی هیچ چیز نبود.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد