فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

حرفهای خودمانی

از وقتی تونستم دور و بر خودمو ببینم حسی در درونم بود
که نمی گذاشت آرام باشم همیشه احساس کمبود چیزی در خودم
می کردم چند سال به مسئله عاشورا دقیق شدم احساس کردم
گمشده ام را آنجا پیدا می کنم ولی اصلا نمی دونستم گمشده ام چیست
...موفق نشدم بعد وارد تئاتر شدم فکر کردم گمشده ام اونجا پیدا میشه
بعد از مدتها یه روز صبح بعد از نماز هنگامی که به اتفاقی که
شب قبل و دوستم فاطمه فکر می کردم به یه چیزایی پی بردم حداقل اش فهمیدم اون
گمشده چیه...فاطمه همسن من بود یه روز تصمیم گرفت نماز بخونه شاید اونم دنبال
.چیزی می گشت،خلاصه از من خواست کمکش کنم همراه اون مریم همین  تصمیم گرفت
هر شب سه تایی نماز می خوندیم مریم ول کرد ولی فاطمه نماز ظهر و عصر هم شروع گرد به
خواندن وبعد نماز صبح هم به نمازش اضافه کرد.دیگه اون بود که منو برا نماز صدا می کرد
دیشب که همه بچه ها دور هم نشسته بودند. امینه اخباری رو که از اینترنت گرفته بود
نشومون می داد ،یکی از مطالب خبری بود در مورد یک عکاس که از یک جن عکس گرفته بود وبعد از عکسبرداری
مرده بود.از شک جن وحشت کردموبه شوخی گفتم اگه شانس منه همین امشب سراغم می آد !ولی فاطمه
خیلی محکم و با قاطعیت که از یک ایمان و اعتقاد محکم گواهی می داد گفت:سراغ من و تو نمی آد
چون منو وتو نماز می خونیم نماز منو وتو رو حفظ می کنه.سکوت سنگینی برای چند لحظه اتاق رو
گرفت ولی هیچکس نتونست جواب فاطمه رو بده.بله اون روز صبح وقتی داشتم به شب قبل فکر می کردم
اینو فهمیدم خلا وجودی ما ایمانه به قول زنده یاد فروغ فروخزاد
خورشید مرده بود و هیچکس نمی دانست که نام آن کبوتر غمگین کز قلبها گریخته، ایمان است

حرفهای خودمانی

در نزد من هیچ چیز نیست نه دیگر حرفی باقی مانده نه گفته ای
با دو چشم شیشه ای جهان از برابرم عبور می کند