فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

قران هایی که بر سر نیزه شد

بعد از یکسال تلاش و مجاهدت دوستداران فرهنگ و هنر که سبب شد شهر اهواز با امکانات بسیار محدود و کارشکنی های افراد کج اندیش ، دارای موزه صاحب نام و با اهمیت در سطح کشور گردد و در اولین سال کاری اش توانست نمایشگاهای مهمی چون جشنواره بین المللی کاریکاتور ، دومین جشنواره تجسمی فجر (بخش عکس) و نمایشگاه انفرادی محسن وزیری مقدم و ...   پشت سر بگذارد. 

کج اندیش بی فرهنگ و متحجران بی هنر با کارشکنی های پی در پی و در نهایت با برگزاری نمایشگاه کتاب قران کار موزه را یکسره کردند. 

 باعث تاسف است از اینکه مجبوریم بعضی از حوادث را با آنچه در صدر اسلام اتفاق افتاده قیاس کنیم. اما نمی توانم از این شباهت تاریخی چشم پوشی کنم و آن را نادیده بگیرم که چگونه معاویه با حیله عمر عاص قران ها را بر سر نیزه کردند و اینگونه بر سپاه علی پیروز گشتند.و جریان حکمیت که به نفع معاویه تمام شد. 

در آخرین روز نمایشگاه کتب قرانی جلسه ای در دفتر موزه تشکیل شد و با چند هنرمند گزینش شده انجمن هنرهای تجسمی استان تشکیل یافت . 

در طی این نمایشگاه بر پیکره فیزیکی موزه صدمات و خسارت زیادی وارد شد و قرار است در طی روزهای آینده نمایشگاه دفاع مقدس توسط سپاه در این موزه برگزار گردد. 

آنچه مسلم است از این موزه فقط نامی بر دیواره ی آن باقی مانده ، موزه هنرهای معاصر اهواز

هیچ راه دیگری نیست زندگی باید کرد ، باید بود

زمانی ابروان پر بود با گره ای سخت ، گره ای گویی که هیچوقت بازنخواهدشد 

و یک روز به خاطره اینکه نتوانستم ابروانم را پهن درست کنم عصبانی شدم 

 

و هم اکنون ابروانم نازک شده دوباره پر شده اند 

 

هر چند روفتن و آمدن دوباره ام هیچ ارتباطی به گره ابروانم ندارد با این حال 

 

سلام

این وبلاگ تا اطلاع ثانوی خاموش است،شاید تا فروردینی دیگر

پنج شنبه شب به یک نتیجه هولناک در مورد زندگی رسیدم... هولناک و درد ناک ، چندین ساعت گریه کردم آنقدر که معده دردم خوب شد اما قلبم گرفت و ازنفس افتادم. 

 

اون روز هیچ اتفاق خاصی نیافتاده بود. صبح رفتم موزه ، رئیس قبلی موزه اومده بود،کمی در مورد گذشته ها ودر مورد مسائلی چون ادامه تحصیل و کشورهای همسایه ی ایران حرف زدیم.در نهایت من گفتم پدر و مادرم ترجیح می دهند به کربلا ومکه بروند تا کشورهای دیگر... 

بعد رفتم خونه کمی اینورو وانور کردم , عصرهم رفتم آرایشگاه. ابروهام حسابی پر شده بود، دلم می خواست یه مدل خوب درستش کنه اما آرایشگرم سرش شلوغ بود برای همین همکارش ابروهامو برداشت و نتونست دم ابروهامو خوب درست کنه ، تا به تا شد. آخر سر هم آرایشگرم اومد مثله سابق دمشو چید( دلم من خوش که چقدر زحمت کشیدم تا ابروم پر شد) 

توی آرایشگاه که بودم مامانم زنگ زد که مادربزرگ ودایی ات اومدن و ما بهش گفتیم تو رفتی موزه.برگشتی نگی که آرایشگاه بودی (یعنی مردم خرند، چطور با صورت پف کرده به مردم بگم موزه بودم) برای همین تو آرایشگاه خودمو معطل کردم چون اگر فامیل بفهمند من رفتم آرایشگاه آبروی هزاران ساله ی خانواده ی ما از دست می ره. 

وقتی اومدم خونه مهمونا رفته بودن تقربیا همون زمان بود که به اون نتیجه هولناک رسیدم. 

 

گونه هایم گر گرفته است 

تشنه نیستم  

می خواهم تنها بمانم 

در اتاق را آهسته ببند 

 

و از من نپرسید که چه بود... 

 

گفت : آن یار کزو گشت سر دار بلند 

جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد 

 

و در حقیقت یک شمع راز منوریست که آن را آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند. 

 

و آن شب من خاموش شدم .چیزی در من به انتها رسید.   

 در عمقی فرو می روم که دیگر با کلمات هم پر نمی شود .   

می خواهم حالا تا ابد برای خودم در انعکاس آب ، آوازی محرمانه بخوانم. 

 

دارم در ترانه ای مبهم زاده می شوم ، به نسیما بگو کتاب های کودکان را کنار گلدان و سوالات هفت سالگی چیده ام. 

 

دیگر تمام شد.

شما می دانید این مرد کیست؟

بعد از پایان تحصیلاتش برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگی‌اش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت می‌کرد. تا اینکه زنی برای پرسش مساله‌ای که برایش پیش آمده‌بود پیش وی می‌رود. از وی می‌پرسد که «فضله‌ی موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاش‌ام بود، افتاده است، آیا روغن نجس است؟» مرد با وجود اینکه می‌دانست روغن نجس است، ولی اینرا هم می‌دانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانواده اش را باید تامین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاورد و بریزد دور،روغن دیگر مشکلی ندارد.بعد از این اتفاق بود که مرد علی‌رغم فشارهای اطرافیان، نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام به طرد وی از خانواده نیز منجر شد.    

زنده یاد حسین پناهی  

 

سیاه سیاهم با زرد هماهنگم کن استاد

گاهی حجم یک کلاغ کنتراست تابلو را حفظ می کند.

الینا در موزه

من امروز الینا رو با خودم بردم موزه 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در نهایت دایی احمد مهربون آمد و ما رو با خود به خانه برد.

این یه حرف خصوصیه رمزشو همون که خودش میدونه داره

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اعترافات یک وبلاگنویس

می خوام اعتراف کنم این پست و چند تا پست قبلی رو زورکی نوشتم 

 

چه زمانهایی زورکی نمی نویسم :

 

زمانی که خیلی خوشحالم وزمانی که خیلی ناراحتم 

 

چه زمانی هایی زورکی می نویسم :

 

زمانی که معلوم نیست حالم خوبه یا حالم بده ، منظورم همون زمانهایی که با دو چشم شیشه ای جهان در برابرم عبور می کند.

 

از طرفی چون موزه نمی روم ترسیدم مردم بگن این همه وقت داره دو خط برای وبلاگش نمی نویسه. 

 

نتیجه زورکی نوشتن :  

 با دو چشم شیشه ای یه جوالدوز به خودم می زنم یه سوزن به جهان گذران