نمی دانستم عشق چیست
نمی دانستم وقتی مردی تمام دشت های شقایق را برای زنی به ارمغان می اورد یعنی چه
بانوی اثیری
نگاهت آغاز بهار و تنت ظهر تابستان های اهواز.
تو را همیشه میبینم
در صورت خندان زنی با دندان های ردیف نمایان
در گریه بلند کودکی
و در چهره آرام مردی که در جبهه های نبرد در خون غلتیده است.
زمین زیر پایت فراخ تر میشود و علفزارها با چرخش دامنت به رقص می آیند.
صدای بلبلان و قناری ها از صدای خیابان بلندتر است
وقتی باد بوی تورا می آورد.
نمی دانستم عشق چیست تا زمانی که نام تو را شنیدم و حال دیگر نمی دانم که هستم.
حالا میخواهم تمام گل های عالم را ببویم و داغ تمام شقایق های دشت را به سینه بزنم و در فراز قله های دور کنارت بایستم و قرمزی آسمان را هنگام غروب با تو بنوشم.
بانوی اثیری
سالهای که با یاد تو می آیند و بی تو میگذرند را
میخواهم تا ابد گریه کنم ....