رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن | ترک من خراب شبگرد مبتلا کن | |
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها | خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن | |
از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی | بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن | |
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده | بر آب دیدهٔ ما، صد سنگ آسیا کن | |
خیره کشی است ما را، دارد دلی چو خارا | بکشد، کسش نگوید: تدبیر خونبها کن | |
بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد | ای زرد روی عاشق، تو صبر کن وفا کن | |
دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد | پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن | |
در خواب دوش پیری، در کوی عشق دیدم | با دست اشارتم کرد، که عزم سوی ما کن | |
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد | از برق آن زمرد، هین دفع اژدها کن | |
بس کن که بیخودم من، ور تو هنر فزایی | تاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن |
برو
در را کلید کن
بر آن قفلی بزن از جنس تردید
و بگذار این چراغ آرام آرام خاموش شود.
با دستهایم چه کنم ؟
آنگاه که دستانت را در جیب هایت
پنهان می کنی
و با چشمانم ؟
انگاه که نگاهت را از من می دزدی
و با دردهایم، که می پیچند در من چون کلافی سردرگم
و با سوالهایی که مدام در سرم زیاد می شود
و صدایی که دیگر شبیه جیغ شده
خرسی درون غار خفته است
از خواب بهار گرمش می شود گاهی
پنجه می کشد در من
می کوبد مرا بر در و دیوار این شهر خاک گرفته
جیغ می شود در صدایم
در گلویم بغض می شود
ترک برمی دارد بند بند ستون هایی که دیگر افراشته نیستند.
خرسی درون غار خفته است ، در رویایش تکرار می شود
مردی که می آید آغاز بهار
و سرودش جاری می کند رودها را لابه لای خطوط شکسته
خطوطی که می شکند در امتداد جاده ای که طی نشد...
در انتظار صدایی که دیگر نمی خواند
رودها در پشت سدهای تردید از حرکت باز می مانند
ترک می خورد رد پای مردی بر دهانه ی غار!
خرسی درون غار مرده است!!!
بدون دعوت آمده ایم هفتصد نفر از هر سو از آنجا که دیگر بادی نمی وزد از آسیابهایی که آهسته آرد می کنند و از کنار بخاریهایی که به اصطلاح دیگر سگ هم بدان پناه نمی برد و ترا ناگهانی و یک شبه دیدیم مخزن نفت دیروز تو اینجا نبودی ولی امروز تنها تو هستی به سویش بشتابید همه شما که شاخه ای را می برید که بر رویش نشسته اید ، زحمتکشان خداوند دوباره به صورت مخزن نفت آمده است ای زشت رو تو از همه ما زیباتری به ما ستم کن ای واقعیت من ما را بی فروغ کن مارا اشتراکی کن نه آنطور که ما می خواهیم بلکه آنطور که تو می خواهی ترا نه از عاج ساخته اند نه از چوب قیمتی بلکه از آهن عالی عالی عالی ای به ظاهر کم تو را نمی شود ندید تو بی نهایت نیستی بلکه هفت متر ارتفاع داری درونت مخزن الاسرار نیست بلکه مملو از نفت است و تو با ما نه با نیت خوب نه ناشناخته بلکه با حساب رفتار می کنی برای تو سبزه چه ارزشی دارد تو رویش نشسته ای جایی که چمن بود اکنون تو نشسته ای مخزن نفت و برای تو احساس هیچ است پس به دادمان برس و به نام الکتروفیکاسیون و عقل و آمار مارا از رنج روح رهایی بخش برتولد برشت