تویی که به تو نمی گویم، که شبها غرق در اشک کنارت می خوابم. تویی که وجودت خسته ام می کند، همچون باری، تویی، که به من نمی گویی، که به خاطر من بیدار مانده ای. چطور بگوییم؟ وقتی این حس پر شکوه را به جای فرو نشاندن در خود غرق می کنیم؟
________________________ به عاشقان نگاه کن، به محض اینکه به عشق اعتراف می کنند. به دروغ گفتن می افتند. _________________________ وجودت مرا تنها تر می کند، به نظرم می آید که با منی، کمی هستی و بعد خش خشی می شوی، یا عطری که بر جا نمی ماند. هیچ چیز در آغوشم نمی ماند، همه چیز از دست می رود. تو، تو اما همیشه دوباره زاده می شوی. چون هرگز نمی توانم از رفتن بازت بدارم، تنگ در برت می گیرم.