فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

زنان در نمایشگری ایران 1

رقیه چهره آزاد  



رقیه چهره آزاد (رقیه فخرالملوک توکلی)(1373-1286) متولد تهران از سال 1305 در جامعه ی باربد زیر نظر اسماعیل مهرتاش کار حرفه ای نمایش را آغاز کرد . البته گفته می شود که از کودکی علاقه ی فراوان به این کار داشت و در منازل به اجرای نمایش می‌پرداخت . چهره آزاد پس از جامعه ی باربد در سال 1308 به تماشاخانه ی زرتشتیان (ارباب افلاطون شاهرخ ) پیوست. بعداً در نمایش های عبدالحسین نوشین فعالیت کرد و سپس در تئاتر فردوسی مشغول به کار شد.در دوره‌های بعدتر این بانو در تلویزیون و سینما نیز نقش های به یاد ماندنی ای را ایفا کرد ، به طوری که به مادر سینمای ایران معروف شد و در هشتمین جشنواره ی فیلم فجر برنده ی لوح زرین بهترین بازیگر زن نقش اول شد . چهره آزاد پس ازعمری تلاش در تماشاگان ، تلویزیون و سینمای ایران در سال 1373 چشم از جهان فروبست . نمایشهای او عبارتند از : لیلی و مجنون ، خسرو و شیرین ، عدالت ، تأثیر زن در اجتماع ، خانه ی برناردآلبا ، عاشق بازنشسته ، خان تاتار ، عشاق و بقیه ی غریبه ها ،‌سایه ، قائم مقام ، مرگ موش یا نوش جان آقا ، دشمن مردم ، سلطان مار، روسری قرمز، عروسی ، ازدواج به سبک ایتالیایی ،فرفره ها ، پرنده ی آبی ، پنج دقیقه به پنج دقیقه یک قاشق سوپخوری،پهلوان اکبر می‌میردو... 

 

مادام پری آقا بایف (از اولین زنان فعال در نمایش در ایران


پری آقابایف (آقا بابیان) در سال 1279 در تهران متولد شد . او همسر رافائل آقا بابیان بود و بنا به تغییراتی که در زبان روس به نامهای غیر روس وارد می شود به نام آقا بایف شناخته می شد . آقابایف تحصیلکرده ی کنسرواتوار سلطنتی مسکو ، برلین ، رم و فرانسه در زمینه های موسیقی ، آواز و باله بود و به طور همزمان در شاخه های دیگر هنرهای نمایشی فعالیت می کرد . او پس از برگشت از خارج به گروه «شهرزاد» پیوست و از سال 1300 با این گروه مشغول به همکاری شد . او را اولین بازیگر زن در تهران می دانند که با «پریچهر و پریزاد» (رضا کمال-شهرزاد) به روی صحنه ی گراند هتل آمد

در سال 1301 در «کلوپ موزیکال» با همکاری علینقی وزیری در نمایشهای موسیقایی بازی کرد.همکاری آقابایف و شهرزاد که از« کمدی موزیکال »آغاز شده بود در این کلوپ با نمایش هایی چون : گلرخ ، خانم خوابند، رؤیای مجنون و پریچهر و پریزاد و غیره ادامه یافت . او در سال 1311 همراه با شهرزاد گروه «ایران جوان» را – که در سال 1301 توسط مسیو تریان تأسیس شده بود - مجدداً راه اندازی کرد که پس از اضافه شدن جمعی دیگر مانند لرتا ، نوشین و مریم نوری به «کانون صنعتی» تغییر نام داد و بانی اجرای نمایش هایی چون «عزیز و عزیزه » (شهرزاد)،«مردم»(نوشین) و «توراندخت»(رحیم نامور) شد . آقا بایف در سال 1312 با اهرام پاپازیان در نمایش هایی چون «اتللو» ، «هملت» و «دون ژوان» همکاری داشت . در سال 1313 – همزمان با جشن هزاره ی فردوسی - «کلوپ فردوسی» تشکیل شد و نمایشهایی از شاهنامه با بازی آقابایف به صحنه آمد که باعث شددست‌اندرکاران آن به اخذ مدال فردوسی نایل شوند. آقا بایف به تنهایی باشگاه تماشاگانی (باشگاه- تئاتر یا کلوپ)مادام پری را ایجاد کرد و در آن به اجرای نمایشهای موسیقایی (واریته)پرداخت  

 


مشارکت زنان در نمایشگری در ایران
نگارش : محمد علی طاهری 

پایان نامه برای دریافت درجه ی کارشناسی ارشد
در رشته ی ادبیات نمایشی
شهریورماه 1383


با زنان کلپورکان: سفری مهیج به هشت هزار سال پیش

زنان عصر نوسنگی (حدود ده هزار تا هفت هزار سال پیش) بطور اتفاقی متوجه می‌شوند که گِل‌های مجاور اجاق‌های خوراک‌پزی‌اشان بر اثر حرارت اجاق تبدیل به شیء سختی شده‌اند. آنان بزودی در می‌یابند که می‌توانند اشیاء و ظروفی را که تاکنون به دشواری از سنگ و چوب می‌ساخته‌اند، با گِل نرم و انعطاف‌پذیر بسازند و سپس آنرا در آتش اجاق قرار دهند تا سخت و قابل استفاده گردد. این نخستین آشنایی انسان با سفال و سفالگری بود.

زنان عصر نوسنگی خاک‌های مرغوب و چسبنده‌تر را شناسایی می‌کنند و گلِ حاصل از آنرا با دست و بدون چرخ به شکل دلخواه حالت می‌دهند. علاوه بر این، آنان برای ساخت ظرف‌های بزرگتر از روش فتیله‌پیچ استفاده می‌کنند. یعنی ابتدا گل را به شکل فتیله‌هایی در می‌آورده‌اند و سپس با پیچاندن مارپیچی آن بر روی هم، بدنه اصلی ظرف را می‌ساخته‌اند. سپس اندود نرم‌تری را بر روی آن می‌مالیده‌اند تا بدنه ظرف یکدست و هموار گردد.

کار زنان هنرمند عصر نوسنگی به همین‌جا خاتمه نمی‌یافت، آنان آموختند که می‌توانند با سایش سنگ‌های‌ رنگینی که در نزدیکی سکونتگاهشان موجود بود، مایعی رنگی پدید آورند و با قلمی که معمولاً از جنس چوب یا تیغ جوجه‌تیغی بود، بر روی سفالینه‌های خود نقاشی کنند. نقش‌ونگارهای زیبا و منحصربفردی که از محیط پیرامونی آنان اقتباس می‌شد. نگاره‌هایی تجریدی و انتزاعی از کوه‌ها، رودها، درختان، جانوران، ستارگان، ماه، خورشید و نقوش هندسی.

پس از اینکه ظرف‌های گلی ساخته می‌شد و روی آنها نقاشی می‌گردید، نوبت به پخت می‌رسید. آنان چاله‌ای را در زمین می‌کندند، ظرف‌های گلی را در داخل چاله می‌نهاندند و اطراف آنها را با هیزم انبوهی می‌پوشاندند و سپس هیزم‌ها را آتش می‌زدند. چند ساعت بعد که سوختن هیزم‌ها به پایان می‌رسید، بقایای خاکسترها و خاک‌ها را به کناری می‌زدند و ظرف‌های گلی‌ای را که اکنون تبدیل به سفالینه‌های زیبای سرخ‌رنگ با نقوش قهوه‌ای رنگ یا سیاه بود، از دل چاله بیرون می‌آوردند.

در آن زمان هنوز چرخ سفالگری اختراع نشده است و در نتیجه سفال‌ها قرینه و خوش‌ساخت نیستند. هنوز انسان پی به شاموت (ماسه و دیگر مواد نگهدارنده آمیخته با گِل) نبرده است و در نتیجه سفال‌ها در برابر ترک‌خوردگی مقاومت چندانی ندارند. هنوز فناوری ساخت کوره سفال‌پزی پدید نیامده است و حرارت کوره به اندازه‌ای که برای ساخت سفال مرغوب لازم است، بالا نمی‌رود و در نتیجه سفال‌ها سختی و عمر زیادی ندارند. هنوز نمونه‌های مرغوب‌تر کانی‌های رنگی (مثل گِل اُخرا) شناسایی نشده است و در نتیجه نگاره‌ها دچار رنگ‌پریدگی و خوردگی می‌شوند.

پس از آن و به مرور در طول سده‌ها و هزاره‌ها، انسان با راه‌ها و روش‌های جدیدتر در شناسایی منابع اولیه، آماده‌سازی مواد و فنون اجرا آشنا می‌شود و سفالینه‌های مرغوب‌تری می‌سازد. هنر و صنعت سفالگری را همچون دیگر دستمایه‌های زندگانی خود گسترش می‌دهد و به پیشرفت می‌رساند.

اما با این حال سنت سفالگری عصر نوسنگی در یک جا از میان نرفت و دچار تغییر و نوآوری نشد. این هنر و صنعت آغازین و ابتدایی فقط در یک ناحیه کوچک همچنان به حیات دیرین خود ادامه داد و هیچگاه تن به توسعه نداد. این ناحیه استثنایی، متشکل از چند روستای کوچک در بلوچستان است که مهمترین آنها با نام «کلپورکان» (Kalpurekan) در جنوب شرقی سراوان و چند روستای دیگر در حوالی سراوان، نیکشهر و ایرانشهر واقع هستند.

سنت سفالگری هشت هزار ساله عصر نوسنگی همچنان و کماکان در میان چند تن از زنان این روستاهای دورافتاده زنده مانده و در حالی به حیات کهنسال خود ادامه می‌دهد که آخرین نفس‌های زندگانی هزاران ساله خود را می‌کشد. در این روستاها درست به مانند عصر نوسنگی فقط زنان سفالگری می‌کنند و مردان جز کارهای کارگری و حمل خاک و گِل، دخالتی در آن ندارند.

این زنان سنت دیرین و گرانقدر مادران خود را سینه به سینه و دست به دست آموخته‌اند تا به روزگار ما رسیده‌اند. آنان ذره‌ای از روش‌های پیشین را تغییر نداده‌اند. تمامی مراحل ساخت سفال از تهیه گِل تا تهیه سنگ‌های رنگین و حتی نقشمایه‌های روی سفال عیناً همان ابزار و روش‌ها و نقش‌هایی است که نیاکان هزاران سال پیشِ آنان بکار می‌برده‌اند.

 

زن سفالگر کلپورکانمروارید دهواری، زن سفالگر کلپورکانی، عکس از ر. م. غیاث آبادی

هنگامی که تو در نزد «مروارید دهواری» زن سفالگر کلپورکانی می‌نشینی، می‌توانی اطمینان داشته باشی که به هشت هزار سال پیش سفر کرده‌ای. سفر مهیج و بی‌تخیل به اعماق هزاره‌ها و بازگشتی واقعی به گذشته‌های دور. هیچ اثری از یک عنصر جدید و نوین در این زن و حرفه‌اش نمی‌بینی.

سفال‌های او کمترین تفاوتی با آنچه که از هزاران سال پیش و در طی کاوش‌های باستان‌شناختی به دست می‌آید، ندارد. او برخلاف چند سفالگر دیگر اصرار دارد که از کوره و هیچ ابزار جدیدتر دیگر استفاده نکند. چون «حرفه‌اش قدیمی است و می‌خواهد قدیمی بماند».

زن تو را سوار بر یک ماشین زمان واقعی می‌کند و می‌بردت به هشت هزار سال پیش. زیرانداز حصیری که از ساقه‌های بوته همیشه سبز «داز» بافته شده را پهن می‌کند و صفحه‌ای بشقاب‌مانند و سفالین به نام «بُنو» در برابر خود می‌نهد. پاره‌ای گِل را که بدان «هاجِک» می‌گویند بر روی بُنو می‌گذارد و شروع می‌کند با دستان ماهرش به شکل دادن هاجک. آرام آرام گِل را می‌بینی که تجسم می‌یابد و تبدیل به کاسه یا کوزه یا ساغری می‌شود. دسته‌ای بر گردنش می‌نهد و با سنگی صیقل‌یافته که «سائِنوک» می‌خوانندش، بدنه ظرف را جلا می‌دهد. زن بجز ظرف‌های گوناگون، عروسک‌ها و مجسمه‌های کوچک سفالین هم می‌سازد. عروسک‌ها و مجسمه‌هایی از بز، شتر، سگ و بخصوص بخوردان‌ها و اسپندسوزهایی به شکل انار و به اسم «سوچَکی». درست مثل عروسک‌ها و پیکره‌هایی که از طلاتپه و برخی تپه‌های باستانی یافت شده‌اند.

دست‌ها و چهره گندمگون زن پر از چین و چروک است. سالیان سال است که کمر بر بالای بُنو خمانده و چشم بر توده‌های گِلی خوابانده که هویت دیرینش را از دل آنها بیرون کشیده و زنده نگاه داشته است . نگاهت را از دست‌های خلاق زن به سوی چشمان تیزنگرش می‌چرخانی. به چهره‌ای که ردی از هزاران سال بر جبین خود دارد و بر چشمانی که هیچ تردیدی نمی‌کنی که داری یک جفت چشم‌های هشت هزار ساله را می‌بینی. عمیق، جدی، مصمم، نافذ و رنج‌کشیده.

حالا زن دست می‌کند و از داخل سبدش یک تخته‌سنگ کوچک به نام «وانْک» در می‌آورد. این تخته‌سنگ در حکم پالت نقاشان امروزی است. بعد قطعه سنگ کوچک دیگری را که «تیتوک» نام دارد، بر روی وانک می‌گذارد و بر آن آب می‌ریزد و می‌ساید. تیتوک نوعی سنگ منگز و ماده اصلی تهیه رنگ است که از کوه‌های «آچار» در نزدیکی شهر «زابلی» بدست می‌آید. از دل تیتوک رنگدانه‌های قهوه‌ای رنگی بیرون می‌زند که با آب آمیخته می‌شود و تبدیل به رنگ قهوه‌ای مایل به سرخ می‌شود. زن باز دست می‌برد در سبد و قطعه چوب کوچکی به اسم «قلم» را بیرون می‌آورد که از شاخه درخت «کِریچ» تهیه می‌شود.

جعبه ابزار نقاش پیش از تاریخابزار نقاشی روی سفال زنان کلپورکان هیچ تفاوتی با ابزارهای عصرنوسنگی ندارد. سنگ بزرگ زیرین «وانُک»، سنگ وسط «تیتوک»، سنگ بالا «سائِنوک»، و «قلم»، عکس از ر. م. غیاث آبادی

تو اگر اهل باستان‌شناسی باشی و سال‌ها و سال‌ها از پی یافتن ابزار نقاشی پیش از تاریخ دویده باشی و هیچ نیافته باشی؛ حالا دیوانه می‌شوی که یک جعبه ابزار و وسایل نقاشی پیش‌تاریخی را حی و حاضر در برابر خودت می‌بینی. بدون کمترین تغییر و دگرگونی. زن آنقدر تیتوک را بر وانک مالیده که دل وانک گود افتاده است. می‌گوید این وانک از مادربزرگش به او رسیده و مادربزرگش نیز آنرا از مادر بزرگ خود به ارث برده است.

وقتی زن نوک قلم را به تیتوک می‌زند و بر روی سفالینه‌اش می‌مالد و نقش می‌اندازد، قلب تو مثل قلب گنجشک اسیری می‌طپد. دستانت می‌لرزند و نمی‌توانی دوربین را ساکن نگاه داری. وقتی صدای فرو رفتن قلم بر تیتوک را می‌شنوی، چشم‌هایت هم مثل دست‌هایت یاری‌ات نمی‌کنند. پرده اشکی جلوی چشمانت را می‌پوشاند و دیگر از دریچه دوربین هیچ نمی‌‌بینی جز تصویر محو و مبهمی که از اعماق هزاره‌ها بر دامن سفالینه‌ها جاری می‌گردند. نقش و نگارهایی از کوه‌های چین‌خورده، از رودهای خروشان، از گردونه چلیپایی خورشید، از آفتاب فروخفته بر فراز کوه، از کبوتران بر شاخ نشسته، و از خط‌ها و نقطه‌های زنجیروار و بی‌پایانی که هر چقدر آنها را تکرار می‌کند، سیر نمی‌شود و خسته نمی‌گردد. گویی که هر نقطه، داغ رنجیست که در گذر هزاره‌ها بر دامان این سرزمین نشسته است.

سفالینه کلپورگانسفالینه کلپورکان، عکس از ر. م. غیاث آبادی

حالا زن ظرف‌‌های خشک‌شده در آفتاب را می‌برد به چاله پختی که با عمق اندک در زمین کنده است. درست مثل عصر نوسنگی. بدون کوره و بدون هیچ امکانات دیگر. اطراف ظرف‌ها را پس از پوشاندن با خاک، پر از هیزم می‌کند. آتش را می‌گیراند و دودش به آسمان می‌رود.

از کنارتر نظاره‌اش می‌کنی. نمی‌دانی آتش به جان هیزم‌ها افتاده است یا به جان تو. نمی‌دانی داری می‌سوزی یا داری یخ می‌زنی. زن می‌خواهد به دادت برسد، اما با چای و اسپندسوزش فقط بیشتر شعله به جانت می‌اندازد. اخگری از آتش را بر اسپندسوز می‌نهند، دود و بوی اسپند از روزنه‌های ریز سوچَکی سر بر آسمان می‌دارد. دستت را بر آن دود فرخنده فراز می‌گیری و بر رویت می‌کشی. مانده‌ای چه بگویی. زبانت بند آمده است.

تا سفال‌ها پخته شوند و چاله پخت سرد شود، می‌نشینی پای صحبت‌ها و خاطرات و دلتنگی‌های زنان سفالگر. اما دیری نمی‌گذرد که دلت می‌گیرد. با خودت می‌گویی کاش هیچ چیز نپرسیده بودی. کاش نمی‌دانستی که «فقط چند نفر سفالگر در کل این روستا باقی مانده و بقیه یا مرده‌اند و یا رها کرده‌اند». کاش نمی‌دانستی که «مردم ظروف پلاستیکی‌ و چینی و کریستال را ترجیح می‌دهند». کاش نمی‌دانستی که «سفال کلپورکان حتی ارزان‌تر از ظرف‌های پلاستیکی است». کاش نمی‌دانستی که «برای فروش برده‌اند به تهران و شکسته برگردانده‌اند. چون خریدار نداشت و مردم می‌گفتند اینها خراب هستند، کج و کوله‌اند، رنگ‌های قشنگ ندارند و دود‌زده هستند». دوست داری بزنی توی سر خودت. کاش اگر همه چیز را می‌دانستی، لااقل این یکی را نمی‌دانستی که زن‌های سفالگر کلپورکان «فقط روزی پانصد تا هزار تومان درآمد دارند. و این مبلغ را هم عربی می‌دهد که سفال‌ها را در دبی و به اسم هنر باستانی امارات می‌فروشد به توریست‌ها».

با خودت فکر می‌کنی که وقتی از سفر زمان برگشتی، بنویسی که زنان کلپورکان، هویت کهن مردمان این سرزمین و سندی زنده برای مطالعات باستان‌شناسی، مردم‌شناسی و انسان‌شناسی هستند. نگذاریم هنری که هشت هزار سال زنده بوده و از پس تمام جنگ‌ها و غارتگری‌ها و مصیبت‌ها سربلند بیرون آمده و هویت خود را پاس داشته، درست در زمانی نابود شود که بیش از هر زمان دیگری ادعا داریم. مگر ما نبودیم که «خاک را به نظر کیمیا می‌کردیم؟».

در این فکرها هستی که می‌بینی زن با اسپندسوزی در دست که دود و بوی آن فضا را آکنده بود، بسوی چاله پر آتش می‌رود. اسپندسوز را در هوا می‌چرخاند و چیزی زیر لب می‌خواند. دورتر و دورتر می‌رود. باد در دامانش می‌افتد. دود اسپند با دود هیزم‌ها در هم می‌پیچد و بوی اسپند با بوی سفالینه‌ها در هم می‌آمیزد. تو مانده‌ای بر تلی از خاک و چشم‌اندازی به هزاره‌های فراموش‌شده؛ با تصویر محو زنی که در پشت دودها و بوها و رنگ‌ها ناپدید می‌شود.


                                                                                           

                                                                                                رضا مرادی غیاث آبادی

بدون دعوت آمده ایم 

هفتصد نفر 

از هر سو

از آنجا که دیگر بادی نمی وزد

از آسیابهایی که آهسته آرد می کنند

و از کنار بخاریهایی که به اصطلاح 

دیگر سگ هم بدان پناه نمی برد

و ترا ناگهانی و یک شبه دیدیم

مخزن نفت

دیروز تو اینجا نبودی

ولی امروز تنها تو هستی

به سویش بشتابید همه

شما که شاخه ای را می برید که بر رویش نشسته اید ، زحمتکشان

خداوند دوباره به صورت مخزن نفت آمده است

ای زشت رو

تو از همه ما زیباتری

به ما ستم کن ای واقعیت

من ما را بی فروغ کن 

مارا اشتراکی کن

نه آنطور که ما می خواهیم 

بلکه آنطور که تو می خواهی 

ترا نه از عاج ساخته اند

نه از چوب قیمتی

بلکه از آهن 

عالی عالی عالی 

ای به ظاهر کم

تو را نمی شود ندید

تو بی نهایت نیستی

بلکه هفت متر ارتفاع داری

درونت مخزن الاسرار نیست

بلکه مملو از نفت است

و تو با ما  

نه با نیت خوب

نه ناشناخته 

بلکه با حساب رفتار می کنی 

برای تو سبزه چه ارزشی دارد

تو رویش نشسته ای 

جایی که چمن بود

اکنون تو نشسته ای  مخزن نفت

و برای تو احساس هیچ است

پس به دادمان برس

و به نام الکتروفیکاسیون و عقل و آمار 

مارا از رنج روح رهایی بخش 

 

برتولد برشت

چرا دزدی می شود؟

شبی که کوله پشتی منو از داخل ماشین دزدیدن ، دو موتور گشت پلیس در حالیکه مامورها سلاح های خود را به طور واضح در دستانشان گرفته بودند در آن منطقه دور می خوردن ، بااین حال دزد موتور سوار کیف منو دزدید و من چهره ی او را دیدم و خیلی های دیگر هم چهره ی او را دیدن ، در جایی پر رفت و آمد و شلوغ ، با این حال دزد ما واهمه ای نداشت که کسی چهره ای او را ببیند ، سوال من این است چطور این دزدی به راحتی صورت پذیرفت چون من دختر بودم ، چون بد حجاب بودم ، چون من در حدی نیستم که پشت فرمون بشینم وقتی آقای دزد پشت موتور می شینه ، یا نا کارآمدی پلیس؟

روزی که هر مرد برای مردی دیگر برادریست 

روزی که بخت یار ما باشد و زنان کوته نظری بر جیب ما بیفکنن


روزی که دوباره جورابهایمان را نو می کنیم


همیشه منتظر ان روز هستم حتی روز که دیگر نباشم ... روز ملی مرد (جوراب)

 روز ملی جوراب را به همه آقایون تبریک و شاد باش عرض می کنم

غیاب

هنوز ترکت نکرده ام 

که در من می آمیزی بلورین، 

یا لرزان یا مضطرب، زخم خورده از من

 یا گمگشته در عشق 

مثل وقتیکه چشم فرو می بندی

 بر هدیه زندگی که می دهمت مدام 

 عشق من ما یکدیگر را تشنه یافتیم 

و چون آب و خون نوشیدیم 

ما یکدیگر را گرسنه یافتیم

و چون آتش به جان یگدیگر افتادیم

چنان که فقط زخم باقی گذاشتیم

 اما منتظرم بمان 

شرینی ات را برایم نگه دار

 من هم به تو گل سرخی خواهم داد


پابلو نرودا

برگردان ، فرشته وزیری نسب