دیروز خبر در گذشت هنرمند بزرگ خسرو شکیبایی در بیمارستان پارس تهران بر اثر عارضه کبد را شنیدیم.فقدان این بزرگ مرد سینمای ایران را به جامعه هنروتمامی هنر دوستان تسلیت می گویم.
نمی دونم اسمش چی بود اما یکی از نظریه پردازان تئاتر بود که در کتابش نوشته بود همه می خواهند آدم را از خودش بگیرند.حالا بسیار غمگینم چون همه منو دوست دارند و به همین دلیل می خواهند من خودم نباشم.شاید مقصر من بودم که خوش خیالانه پرده ها را کنار زدم.
باید گفت همه ما گرفتار این دنیای بی رحم هستیم.اما ای کاش در این دنیای بی رحم ما راه خود را می رفتیم؛من سوی تو بودم ، تو سوسوی من بودی( سید علی صالحی)مارگارت بیگل شاعر آلمانی می گه:من دست دیگری را در دستم نگه می دارم ، دیگری با نگه داشتن دست من مرا زنده نگه می دارد.
دیروز خبر در گذشت هنرمند بزرگ خسرو شکیبایی در بیمارستان پارس تهران بر اثر عارضه کبد را شنیدیم.فقدان این بزرگ مرد سینمای ایران را به جامعه هنروتمامی هنر دوستان تسلیت می گویم.
گاهی اوقات شاهد رنج های بعضی از اطرافیانم هستم رنجهایی که به نظر می رسه هیچ را حلی ندارن و انسانها محکوم هستند تا ابد آنها را به دوش بکشند.این رنجها فراتر از شکل ظاهری خود بسیار دردناک هستند و گاهی اوقات سبب می شوند که من احساس خوشبختی کنم هر چند من هم مثه همه آدمهای دیگه محکوم به تحمل رنجهایی ابدی هستم.نمی دونم شاید واژه محکوم درست نباشه گاهی اوقات از رنج بردن لذت می برم و خدا رو شکر کردم که مستحق این رنج بودم اما بحث این نیست به نظر می رسه آنچه که بیشتر از همه ، انسان را ناراحت می کند ،نحوه برخورد انسان ها با مشکلاتشون است.انسانهایی که در برابر رنجها و مصایب دچار استیصال و چه کنم چه کنم میشوند ،بعضی از آنها اصلا آگاه نیستند چه اتفاقی برای آنها افتاده و بعضی دیگر تعادل شخصیتی خود را از دست می دهند و در چاه بی هویتی و گمراهی سقوط می کنند .فکر می کنم اینه که بیشتر ازهمه غمیگین و گاهی نگرانم می کند.از جنس مشکلاتمون بیزارم و فکر می کنم بعضی از آنها فقط متعلق به ما هستند به ما و ملت ما.گاهی اوقات دلم می خواد از آدمهایی که در کشور های دیگه زندگی می کنند بپرسم جنس مشکلات شما چیه و شما چطوری با مشکلاتتون برخورد می کنید.
من زندگی را در درون انسانها فریاد زدم
صدایم زندگی بخش بود
چشم را نور می بخشید
گوش را روح می بخشید
و تکلم تاریک را از زبان می ربود
من زندگی را در درون انسانها فریاد زدم
اما آنها گوش خود را گرفتند ، چشم خود را بستند و زبانشان را
دوختند.
و من خسته تر از دیروز ، هنوز زندگی را فریاد می زنم.