یه بار به خودم گفتم باید برم
یه بار فکر کردم رفتی
اما وقتی آسمون کدر شد و بارون اومد
آره ... منم فهمیدم عاشق شدم .
اون شب منم با آسمون گریه کردم.
راستی چشمای تو هم بارونی شد؟
من تو رو نه به خاطر چشمای بارونی و سرخت ،
که من تو رو به خاطر دل آسمونیت دوست دارم.
سلام ندا جون، وبلاگ قشنگی داری،مرسی سر زدی ، خیلی چاکریم!
درود
از لطفت سپاسگزارم
وبلاگ شما هم مطالب زیبا و خواندنی دارد.باز هم به شما سر خواهم زد
شاد باشی
درود.
چه عجب دختر!!!!
آفتابی شدی. خوبه.
اونشب چرا نیومدی خونه؟ یه دفعه غیبت زد. منم درگیر اجرای دوم بودم. اصلا هیچی نفهمیدم. اگه عکسی ثبت کردی خوشحال میشم ببینم. به ما سر بزن.
بدرود
بختیار بویی و سردیار
سهلاممم
ایشالله که قرمز و پر از اشک بوده باشه ندا جون :)
به کلبه منم سر بزن عزیزم
روزات برفی (یه شاخه رز سفید)