یه قطار شلوغ و پر همهمه ، اگر سوار نشی جا می مونی
سوار می شی ... اما یادت می یاد کوله بارتو جا گذاشتی ، نمی دونی باید چکار کنی ... جمعیت به درها فشار می یارن می خوان سوار قطار بشن در می خواد بسته بشه اما جمعیت نمی ذاره با هزار زحمت در رو باز نگه می دارن ، فقط یه لحظه مونده که تصمیمی بگیری پیاده شی یا بمونی ... پیاده می شی هر طوری که شده ، باید همه وسایلتو برداری ، با خودت می گی دست خالی که نمی شه
فردا می شه
دوباره همون قطار پر ازدحام ... می خوای سوار شی ، اما دوباره یادت می یاد هیچی رو همراه خودت نیوردی ، فقط یه لحظه مونده که تصمیمی بگیری بمونی یا سوار شی ... نه چیزی با خودت اوردی نه از کسی خداحافظی کردی و به طولانی بودن مسیر فکر می کنی
و این قصه هر روز تکرار می شه هر روز خودتو جلوی یه قطار می بینی ، جمعیت به سمت درها هجوم می برن ... می خوای سوار شی اما یادت
می یاد ...
سلاااااااااااااام
اوضاع خوبه. شکر. نمایشنامه تمام شد. برات ایمیلش میکنم.
داستان رو خوندم. خوشم اومد. کوتاه و مختصر و موجز.
سلام
مرسی که سر زدی از ابراز همدردیت متشکرم .
این مطلبتو دوست دارم . چند بار خوندمش . راس می گی آدم بعضی وقتا بین رفتن و موندن گرفتار می شه !
موفق باشی .