واقعا نمی دونم گفتن این حرفا درسته یا نه . یعنی نمی دونم درسته ادم تو وبلاگ خودش به حماقت خودش اعتراف کنه یا نه. اما متاسفانه قادر نیستم منشم رو در زندگی تغییر بدم و نمی دونم چطوری میشه دست از این تماشای ساده انگارانه به زندگی و آدمها برداشت.احساس آدمی رو دارم که هر روز از یک تپه خیلی بلند بالا می ره به خیال اینکه امکان داره پشت اون تپه یک شهر ، یک روستا ، یا حتی یه چشمه کوچیک وجود داشته باشه اما هر بار که این کارو می کنه با یک نمک زار بزرگ بزرگ روبه رو می شه.بعد در اوج اون تپه می شینه و با خودش می گه دیگه از هیچ تپه ای بالا نمی رم اما بعد ...
خانه خالی بود و خان بی آب و نان
و آنچه بود آش دهن سوزی نبود
این شب است آری شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود...
---------------
چقدر با این نوشته تون احساس این شعر بهم دست داد...
---------------
همیشه رنگی باشید و بیرنگ.
رخصت