فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

فروردینی ها

نوشته های یه آدم سر به هوا

بسته های سفید کاغذی

چشمهایم را باز می کنم زنی با صدای مسخره می خواند وک آپ وک  مای بیبی ...گوشی موبایل روی میز می لرزد مانند دیوانه خوش پوشی که به او شوک الکتریکی داده اند. گوشی را خاموش می کنم و  طبق عادت به پرده اتاق  نگاه می کنم که کشیده شده و لبه هایش در هم و برهم فرو رفته تا از ورود گرد خاک و سرما به داخل اتاق جلوگیری کند. صدای رفت و امد اتوموبیل به گوش می رسد و طبق رسم هر صبح دو ماشین سر تقاطع برخورد می کنند و صدای ناهنجاری تولید می شود که همیشگی است و بعدش صدای بگو مگو و زدن حرفهای رکیک ...


سر تخت می نشیم  با خود فکر می کنم که امروز چه کاره م ، کارهای امروز را بر روی کاغذی نوشتم و روی میز گذاشتم ، برای یک مصاحبه کاری باید به شرکتی برم ... اینبار یک شرکت کشاورزی است... به این فکر می کنم چه بپوشم، روشن یا تیره ... مرتب باشم یا شلخته ... موهایم را چطور درست کنم، همگی آنها را زیر یک مقنعه پنهان کنم یا  هماهنگ با یک شال رنگی مرتبشان کنم ...فکر می کنم  برای ملاقات اول باید طوری بپوشم که نه سیخ بسوزد نه کباب، وقتی فضای کار و کارمندان را دیدم گوشی دستم می آید دفعه ی بعد چگونه باشم . حالا دیگر به چه نیاز دارم؟ دوباره به روی میز نگاهی می اندازم ، کنار یک آیینه  عتیقه نقره ای رنگ ، به بسته های سفید کاغذی ام نگاه می کنم. تمام ویژگی های اخلاقی و انسانی لازم را در کاغذهای سفید نازکی ریخته ام و برای اینکه با یکدیگر اشتباه نشوند ، روی کاغذ نام هر کدام را نوشته ام... مثلا نوشته ام شرم ، لبخند ، جدیت ،ناراحتی، طراوت و شادابی ... هر روز چیز تازه ای در خودم کشف می کنم و انرا در درون کاغذی می ریزم و کنار باقی بسته ها روی میز می چینم،  برای اینکه خیالم راحت باشد که نمی ریزند و پخش نمی شوند  با یک نخ گونی دور همه کاغذ ها را سفت بسته ام . مثلا در قرار ملاقات ناموفقی که چند روز قبل  با مرد مهندسی  که از من خوشش آمده بود داشتم به این نتیجه رسیدم اگر کمی صدایم را نازک تر می کردم و وقتی شوخی های نامربوط می کرد تظاهر به ناراحت شدن می کردم ،حتما این قرار به نتلیجه ی دلخواه می رسید، چون مدام می پرسید :چرا ناراحت نمی شی ، من فکر کردم چند روز باید ناز تورو بکشم" بعد هم دیگر جواب تلفن مرا نداد  برای همین بعد از آن روز ساعتها جلوی آینه تمرین کردم تا توانستم  کمی لوندی و شیرینی زنانه در خودم کشف کنم  بعد آن را  تو کاغذی ریختم و با نخ گونی محکم دور ان را بستم تا نریزد ،دقیقا نمی دانستم روی بسته چی بنویسم زنانگی یا اغواگری ، لوندی موقتا نامش را "اغواگری" گذاشتم تا بعد اسم بهتری برایش پیدا کنم، بعدها فهمیدم این یکی از چیزهای خیلی ضروری است و حتی در مصاحبه های شغلی هم بدرد می خورد بعد از آن به جای میز آن را توی کیف پولم کنار کارت های بانکی و اتوبوس نگه داری می کردم، چون هر جایی ممکن بود مصرف شود.


در اتاقم را قفل می کنم تا مادرم برای مرتب کردن اتاقم نیاید ... همیشه می گوید وسایلت را روی میز نریز! جابه جایشان که می کند و دیگر مانند امروز صبح نمی توانم به راحتی آنها را پیدا کنم ... به او می گویم اینها وسایل لازم من هستند ، باید هر وقت احساس کردم به آنها نیاز دارم سریع پیدایشان کنم ،یک بار تمام صبح تمام کمدم را روی زمین ریختم تا بتوانم یکی از بسته ی " وقار و  متانت " را که مادرم جابه جایش کرده بود پیدا کنم، وقتی پیدایش کردم دیگه تمایلی به خوردنش نداشتم ، به جای آن بسته ی "خشم " را باز کردم و تمامش را خوردم و بعد جیع بلندی کشیدم و از آن روز به بعد در اتاقم را قفل کردم .

 میل به من بسته بندی از دوران دانشجویی شروع شد که وقتی با چند تا از دوستانم به یک اردوی دانشجویی رفته بودم، توی اتوبوس دچار تهوع شدم و سرم گیج رفت. خیلی ناراحت  شده بودم و از فکر اینکه دیگران فکر خواهند کرد من اسباب دردسرم و حتما مرا از جمع دوستانه ی شان حذف خواهند کرد، اشک در گوشه چشمانم جمع شده بود ، در همین اوضاع یکی از دانشجوها مرا کف اتوبوس خواباند ، دیگری گفت : اصلا نگران نباش و کمی مریم گلی زیر دماغم گرفت ، کم کم احساس کردم حالم بهتر می شود و چن دقیقه بعد با خوردن یک لیوان  آب قند حالم  کاملا جا امد و توانستم مانند بقیه روی صندلی بنشینم. از آن روز به بعد  شب و روزم  شده بود پیدا کردن انواع داروهایی گیاهی با مصرف های گوناگون ، هر وقت جایی ام درد می گرفت و احساس می کردم حالم دارد بد می شود یک چای یا شربت گیاهی برای خودم درست می کردم و حتی مانند یک دکتر طب سنتی برای دوستانم نیز تجویز می کردم.


مانتویی با رنگ روشن ملایم می پوشم و آرایش ملایمی انجام می دهم، چیزی که نشان دهنده ی روحیه خاص من و نشانه ای از زندگی من نخواهد بود ، از روی میز دو قرص نعنا برمی دارم و در دهانم می ریزم . حالا باید فکر کنم کدام بسته را بردارم ... بهتر است چند بسته همراهم باشد ، وقتی وارد فضا شرکت شدم متناسب با فضای آنجا بسته مناسب رو انتخاب می کنم و می خورم .چون مصاحبه ی کاری است شرم بدردم نمی خورد آنرا کنار می گذارم . بسته "جدیت" ، کمی "لبخند" ، بسته اغواگری در کیفم هست چک می کنم کم نباشد ، "شادابی" هم خوب است می تواند انرژی مثبت به صاحب شرکت بدهد اما اگر رییس شرکت مصاحبه نکند چه ؟ اگر یکی از کارمندا باشد؟ اگر خیلی خوب به نظر برسم حتما مرا رد خواهد کرد، چون هیچ کس نمی خواهد برای خودش رقیب بیاورد، اصلا از کجا معلوم همسر رییس شرکت مصاحبه نکند در این صورت اگر خیلی خوب به نظر برسم، کارم زار است . در این مواقع باید چیزی بخورم که ایجاد ترحم کند ، شاید دلش به حالم بسوزد، انتخاب خوبی است، بسته ی "ترحم انگیزی" را هم برمی دارم و در کیفم می گذارم ، ترحم انگیز بودن به خانم رییس حس قدرت و برتری می دهد و حکم مادری را پیدا می کند که فرزندی بی نوا و زمین خورده را پناه می دهد. بسیار خوب همه چیز را برداشته ام؛ در اتاق را باز می کنم و دوباره قفل می کنم.خانه نیمه تاریک است  یک تکه نور بی رمق زمستانی که از پنجره راهش را به خانه باز کرده روی لحافی افتاده که مادرم زیر آن خوابیده است ،سفره ی صبحانه کنار مادرم پهن است ، برادرهایم قبل از بیدار شدن من به مدرسه رفته اند ، کلید در را که می چرخانم مادرم سرش را از زیر لحاف بیرون می آورد و می پرسد "می روی؟" چیزی با خودت ببر بخور ضعف نکنی کمی پسته با خودت ببر ... به کیفم نگاه می کنم که سنگین است و جای اضافه ندارد شانه ی سمت راستم افتاده تر شده است، باید یادم باشد در طول مسیر کیفم را شانه به شانه عوض کنم ، می گویم "کیفم جا ندارد، برمی گردم  و چیزی می خوردم خدانگهدار".

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد